۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

همه چیز به کام

بیشتر شب­ها که میرسیم خونه، با شنیدن صدای بوق پیغامگیر به هم میگیم: "باز ر. زنگ زد و ما طبق معمول نبودیم" ر. و گ. عزیز از دوستهای خوب و مهربون ما هستن که چند هفته­ای میشه ندیدیمشون. آخه این چند وقت سرمون خیلی شلوغ بود. اول پ. اومد و کلی وقتمون رو با هم به خوشی سپری کردیم. بعد من تصادف کردم. در عرض سه هفته، سه تا نامزدی داشتیم. عموم از امریکا اومد، عمه­ام از دبی اومد، یه عمه دیگه­ام داره میره مکه، یه دخترش برای همیشه رفت استرالیا، اون یکی دخترش از انگلیس اومد. چند تا تولد و مهمونی دوستانه هم این وسط داشتیم...خلاصه روزهای خیلی خوبیه و همه چیز به کام.

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

حرف اول

دارم راهی مسیری می­شم که معلوم نیست به کجا ختم میشه و چقدر طول میکشه و از کجاها می­گذره. تو پیمودن این راه، یه لحظه­هایی رو ثبت میکنم که بعدها اگه خواستم مسیر پشت سرم رو مرور کنم، یه نیم نگاهی هم به این نوشته­ها بندازم.