۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

شب یلدا

پارسال این موقع من ایران بودم. دیشب رسیده بودم. شب یلدا خونه خاله مینو بودیم. تینا و احسان هم بودن. اُ راستی کاملیا هم بود. کامی نازنینم! هیچ فکر میکردی چه سرنوشتی در انتظارته...
مامان به کسی نگفته بود که من دارم میام. حتی تا 2 روز قبلش خودم هم نمیدونستم. میخواست همه رو در سورپرایز شدن خودمون شریک کنه.
تو فرودگاه وقتی مامان و بابا رو دیدم انگار داشتم خواب می دیدم. دفعه قبل که باهاشون خداحافظی کرده بودم، معلوم نبود دیگه کی ببینمشون.
مامان گلم! چقدر دلم برات تنگ شده امشب. بمیرم برای الهه نازم. الان فیس بوکم رو دیدم، حالم کلی گرفته شد....
شب یلدا مبارک. خیلی باید خوشخال باشم. چون پاییز تموم شده. از فردا روزها رو به بلندی میره. امشب ما یه پارتی مفصل دعوتیم. پات لاکه. ما هم باید اردو به اندازه 8 نفر ببریم. همسرم مستقیم از سر کار رفته. من هم فعلا با موهای خیس حموم کرده نشستم دارم بخش احساسی مغزم رو کپی پیست میکنم اینجا.

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

اولین کار

دوشنبه 13 دسامبر 2010 اولین روز کاری من در کانادا شد.
کارم رو دوست دارم. نوع کارم به رشته ای که اینجا خوندم خوب مربوطه، همکارهام دوست داشتنی هستن. رفت و آمدم با مترو. محیط کارم خیلی خوبه. جاش هم همینطور.

امیدوارم همه کسانی که برای هدفشون تلاش میکنن، نتایج دلپذیری بگیرن.

زندگی من از کودکی تا اواخر دهه بیست سالگی تحولات زیادی به خودش دیده. هیچ دوره ای آروم و بی دغدغه نمونده. امیدوارم از این به بعد دریا آروم و ساحل آفتابی باشه.

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

زندگی در میان سایر اهالی کره زمین

زندگی در تورنتو من رو با آدمها و فرهنگهای زیادی آشنا کرد. تو این مدتی که اینجا بودم دوستان زیادی پیدا کردم که گروه زیادیشون مربوط میشن به دانشگاه، گروهی دوستان قدیمی همسرم، گروهی مربوط به برنامه های متفرقه که شرکت کردم و عده کمی از دوسنانم هم به طور اتفاقی تو مسیر زندگیم پیدا کردم.
اینجا دوستان بسیار عزیزی از ملیت های ایرانی، کانادایی، چینی، روس، آلمانی، کره جنوبی، کوبایی، برزیلی، بلاروس، تایوانی، هندی، پاکستانی، افغانستانی، فیلیپینی، سوریه ای، بنگلادشی، سریلانکایی، اروپای شرقی ... دارم.
زندگی با این همه آدمهای رنگ و وارنگ خیلی چیزها به من یاد داد. یکیش اینکه روحم رو لطیفتر کرد. احساس میکنم آدم مهربونتری شدم. همه آدمها رو مستقل از رنگ و نژاد و زبانشون مثل هم میبینم و دوست دارم. نه اینکه خودم بخوام نه. محیط روم تاثیر گذاشت. رفتارهای زشت و زیبا دیگران اینا رو بهم یاد داد. دیدم هر آدمی هر ظاهری که داشته باشه برای کس یا کسانی واقعا عزیزه، همونطوری که اگه کسی از ما، بچه ای نه چندان زیبا داشته باشه، با تمام وجود بهش عشق میورزه یا اگه پدر و مادرش چندان کلاس اجتماعی بالایی نداشته باشن، براش عزیزن و خیلی دلش میشکنه اگر از کسی نسبت بهشون بی احترامی یا کم احترامی ببینه.
یکی دیگه اینکه از نگاه دیگران هم زندگی رو دیدم و با فرهنگ و عقاید بقیه آدمها آشنا شدم. مثلا اینکه با اهالی هند و پاکستان و بنگلادش و سریلانکا و اون نواحی، تعارف الکی نکم که به احتمال قریب به یقین تو هوا میگیرنش! و ممکنه عواقب پشیمون کننده ای در پیش داشته باشه، پشیمونی هم که فایده نداره. یا مثلا آدمهای روسیه و اون حوالی تعداد گل زوج رو برای ابراز غم و ناراحتی به هم میدن و تعداد فرد رو برای شادی و کادو استفاده میکنن. یا مثلا چینی ها و کشورهای همسایه عدد 4 رو بد میدونن (4و 14و 24و 34و ...) در حالیکه سایر مردم دنیا 13 رو خوش یمن نمیدونن. یه نکته بامزه: تو اتیوپی بعد از ازدواج، مردها فامیلی شون رو عوض میکنن و فامیلی خانومشون رو میگیرن! (بازم به اتیوپی!) مردم آمریکای مرکزی خیلی خیلی مهربون و خونگرم و اجتماعی هستن، راستی اگه یه آقای برزیلی تازه وارد رو دیدین که هرروز با همه، خانوم و آقا روبوسی میکنه، بدونین هیچ منظور بدی نداره (گفتم که یه وقت کسی غیرتی نشه، نه اینکه سو استفاده کنن بقیه ملل!). دیگه دیگه... آهان شنبه ها جهودها دست به هیچ وسیله برقی (کلا هر چیز غیر بدوی!) نمیزنن، تا اینجاش رو که به احتمال زیاد میدونین، اما اما ! کلاه شرعی : همه چیزهاشون شنبه ها رو تایمره. مثلا به کلید برق دست نمیزنن ولی تایمر سر وقت تنظیم شده برق رو قطع میکنه. یه چیز جالب تر: اگه شنبه ها برین تو 1 برجی تو مناطق جهود نشین، یکی از آسانسورها، تو هر طبقه وای میسته. حالا خدا نکنه یک تازه وارد از همه جا بی خبر بخواد بره طبقه مثلا 40!
دیگه اینکه پاکستانی ها رو خیلی نمازخون و روزه بگیر دیدم، ژاپنی ها رو خیلی مودب، چینی ها رو سختکوش و هندی ها رو سمج!
آسیایی ها خیلی به درس بچه هاشون و انواع و اقسام کلاسهای فوق برنامه اهمیت میدن. شنیدم که درصد بالایی از زنان فیلیپینی برای کار به سایر نقاط دنیا مهاجرت میکنن، درحالیکه درصد زیادی از زنان تایلندی برای کار تو کشورشون می مونن.
و دیدم و شنیدم خیلی موارد جالب دیگه در مورد بقیه اهالی کره زمین که این روزها برام خیلی کوچیک شده! چون اینجا تورنتوست! جایی که هر گم شده ای داشته باشین پیدا میکنین. (این آخری جدی بود!)

دیروقت

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

فقط خواستم امروز رو اینجا ثبت کرده باشم.
5 November
خدایا مرسی مرسی مرسی

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

فعلا

حسابی اینترنت بازی کردم که تا برگردم خیلی بهم فشار نیاد!
تقریبا جمع وجور کردم. البته 1 سری کارهای شخصی هنوز مونده. تا دقیقه 90 هم هنوز دقایقی باقیست!
چند ساعت دیگه میریم فرودگاه. دیروز 1 کار خیلی مفید کردم و 1 امتحان نسبتا سخت رو پاس کردم. حالا با خیال راحت میرم.
صبح مامان زنگ زده میگه دارم لحظه شماری میکنم، بهش گفتم تو رو خدا زیاد خوشحال نشو که برای برگشتنم هم خیلی غمگین نشی.
خیلی خوشحالم که دارم میرم ببینمشون ولی اگه بگم از الان از فکر قورت دادن بغض هنگام خداحافظی غم دارم بیراه نیست.
خدایا به امید خودت

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

پاییز فرا رسید

چند روزه که هوا پاییزی شده. باد خنک می وزه و آسمون ابریه. هنوز همه جا سبزه ولی فکر میکنم وقتی برگردم همه جا رنگ و وارنگه شایدهم یه دست سفید باشه.
زمستون پارسال خیلی با ما که اول راه بودیم همراهی کرد ولی امسال مثل اینکه میخواد شکوه و ابهت خودش رو نشون بده. من زمستون رو هم دوست دارم. سفید و پاکه. همه رو دور هم تو خونه ها جمع میکنه. من رو یاد قصه خوندن پای شومینه هیزمی میندازه، وقتی بیرون تاریکه و صدای باد سرد میاد و تو از حموم آب گرم اومدی، لباس گرم و راحت پوشیدی، روی صندلی ننویی نشستی و داری 1 چیز گرم می نوشی و قصه می خونی.
چقدر وقت کمه. چقدر زود زود میگذره. چقدر کار ناتموم دارم. چندین و چند هدف تحقق نیافته دارم... داشتم از این فکرها میکردم طبق معمول این روزها که پیغام بسیار با مسمایی (؟) رسید. 37
راستی عید فطر مبارک. روزه ها قبول باشه. فطریه رو هم فراموش نکنید که مادربزرگم همیشه میگفت مال سلامتیه.

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

سفر

دیروز به خودمون 1 کادوی خوب دادیم و بلیط ایران خریدیم. شمارش معکوس شروع شد. من دیرتر از همسرم بر میگردم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

روز آخر

امروز روز آخر بود. همه پرزنتیشن داشتن. ما هم. از صبح رفتم. کلی هم شیک و پیک کردم. همه هم. کلی هم بچه ها عکس گرفتن. سر پرزنتیشن ما سالن خیلی شلوغ شد. لیزا هم سوال پرسید. استاد نازنین هم رو کارمون کامنت گذاشت. چقدر دوستش داشتم.
اصلا فکر نمیکردم انقدر دلم تنگ بشه. مثل اینایی شدم که بازنشسته میشن، افسرده میشن. چقدر دلم برای این سال طولانی سخت پر استرس تنگ شد.

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

دفاع

امروز روز دفاعمون بود. همه چی عالی بود. باورم نمیشه که 1 سال گذشت. باورم نمیشه که تموم شد. مثل 1 خواب طولانی بود.

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

گردنم درد میکنه

این شنبه همسرم امتحان قانون و اخلاق مهندسی رو داره و مشغوله.خوندن و حفظ کردن این چیزها به فارسی هم مصیبته، دیگه چه برسه به انگلیسی با اون کلمات قلنبه سلنبه.
منم که تا فردا صبح باید ریپورتمون رو برای استادمون بفرستیم. دیشب تا نیمه شب تو آزمایشگاه بودم. دیگه اینکه در راه علم، چشم که هیچ، گردن و شونه هام هم فرسوده شد.
نمیگم از اینی که هستم، خوشحال نیستم. نه اصلا اینو نمیگم. ولی اگه 1 روزی دختری داشتم، دوست دارم خیلی بیشتر از زندگیش لذت ببره. وسواسی نباشه. به خودش سخت نگیره. کمال گرا نباشه. دیدش به همه چی مثل من 0 و 1 نباشه ( اگه چیزی از نظر من پرفکت نباشه، مساوی صفره.). متوسط رو هم دوست داشته باشه. بره هنر بخونه. بره تو خط ورزش. چند تا زبان یاد بگیره. مسافرت زیاد بره که خیلی دید آدم رو به زندگی باز میکنه. امیدوارم رزق و روزی اش هم زیاد باشه و از همه مهمتر خوش شانس و خوش بخت و اقبال باشه.
راستی اگه 1 روزی پسری داشتم دوست دارم غنی باشه. (غنی نه فقط به معنای ثروتمند، بلکه بی نیاز باشه)، شخصیت قوی ای داشته باشه و اعتماد به نفس خوبی داشته باشه. برای اینکه آدم اعتماد به نفسش خوب باشه باید مهارتهای زیادی داشته باشه.
مثل اینکه همون دختر باشه، خوشتره!
اینایی که گفتم نشونه های خستگی و دلتنگی زیاد بود. اگه هذیانی هم قاطیش بود به دل نگیرین.

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

پروژه

این روزها شدیدا مشغول انجام پروژه نهایی هستم. از صبح تا شب میرم دانشگاه با همگروهی هام روش کار میکنیم. حد اقل هفته ای 1 بار هم با استادمون جلسه داریم. 20 آگوست روز دفاع ماست.
آخر هفته ها هم معمولا برنامه داریم. بعضی هفته ها حتی چند جا برنامه پیش میاد و می مونیم کدوم رو انتخاب کنیم.
روزها تند تند داره میگذره. شاید اواخر تابستون بریم ایران. از طرفی باید کم کم بیفتم دنبال کار. چند تا مدارک سیسکو هم باید بگیرم، اسمشون رو بذارم تو رزومه ام. یه سری کارهای مهم دیگه هم هست که نباید دیر بشه. خلاصه انقدر کار انجام نشده دارم که خیلی وقتها به جای رسیدگی به اونها وقتم با بررسی تقویم میگذره.
نمیدونم قبلا گفتم یا نه. این 2 تا همگروهی هام 2 تا دختر بنگلادشی و پاکستانی هستن. هردو تا شون خیلی جالبن. اون بنگلادشی رو بیشتر دوست دارم. خیلی ماهه و همینطور با شخصیت و کار درست. اون پاکستانیه هم بانمک و کمی شیطونتره. خیلی هم فرز و زبله. تو این مدت کلی با هم تبادل فرهنگی کردیم. کلی هم لغات مشترک پیدا کردیم. مثلا چهار، دو، میز، خداحافظ!
راستی تا با کسی از نزدیک آشنا نشدیم، بهتره در موردش پیش داوری نکنیم. (مثلا 1 وقت نشنوم کسی بگه اه اه اینا کی اند باهاشون دوست شدی!)

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

بی ربط

یه پشه روانی پشت پا رو چنان نیش زده که اندازه یه زردآلو باد کرده.
نمیدونم چرا تا یکی میخواد با دست ظرف بشوره، شدیدا تشنه میشم و آبی رو که جوش شده باید تا آخر سرد کنم.
از هیچ کاری به اندازه نخ دندون انداختن تنبلیم نمیاد.
محاله سیب زمینی سرخ کنم، نسوزونم یا خام نباشه. از این کار هم هیچ خوشم نمیاد.

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

کندو

دارن شیشه های ساختمان رو تمیز میکنند. به کمرشون طناب وصله و معلقند در هوا. از صبح تا غروب شیشه های حدود 500 واحد رو تمیز میکنند. پشت هر شیشه 1 زندگی. 1 رنگ و 1 نژاد از 1 گوشه دنیا با 1 زبان و بوی غذا و دکوراسیون متفاوت.
یکی داره موزیک گوش میکنه و میرقصه. تو 1 خونه بحث و جدله. 1 جا 1 پیرمرد نشسته تو بالکنی داره آفتاب میگیره و کافی میخوره و کتاب میخونه. 1 خونه دیگه نی نی دارن دارن آرومش میکنن. یکی غم داره. یکی امروز بهش 1 کار خوب پیشنهاد شده، خیلی خوشحاله. یکی داره خونه تمیز میکنه. یکی دیگه...
ا الان رسیدن به ما. یکی خوابه یکی داره تایپ میکنه.
همه خونه ها کنار هم ولی تو این لحظه عکسی که از هر خونه تو ذهن اینا ثبت میشه متفاوته از همه خونه های دیگه. تازه همه اینا فقط مال همون چند دقیقه ای بوده که اینا اونجا بودن. هر لحظه وضعیت داره تغییر میکنه.
شاید اینا امروز با خودشون فکر کنن خدا چقدر سرش شلوغه. چطوری این همه موجود و این همه کائنات رو داره میگردونه. البته خدا خیلی بزرگه. بزرگتر از اون که بشه وصفش کرد.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

سالگرد

فردا میشه 1 سال.
1 سال زندگی در تورنتو.

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

wonderlan

دیروز صبح تا عصر کلاس داشتم و هوا بارونی بود ولی عصر عالی شد. مه همه جا رو گرفته بود. هوا هم خیلی خوب بود. نه سرد نه گرم نه بادی.
دوستهامون اومدن با هم رفتیم واندرلند که بهتر بود اسمش رو میذاشتن nightmare land.
1 پارک قشنگ و بزرگ شمال تورنتو که پر از وسایل بازیه. ما هم season pass براش خریدیم که هرچی خواستیم بریم. ولی ناغافل از اینکه دوستان ما نمیدونم چی تو ما دیده بودن که ما رو مستقیم بردن تو بازیهای level 5 (وحشتناکترین).
ما هم ار همه جا بیخبر سوار شدیم و چشمتون روز بد نبینه... یعنی مرگ رو با همه وجود حس کردم. انقدر جیغ زده بودم که همسرم فکر کرد دار فانی رو دارم وداع میکنم و خلاصه سعی میکرد در واپسین لحظات سنگ تموم بذاره و هی میگفت: خیلی آسونه عزیزم. اصلا نترس. چشمهاتو ببند. ... و اینا رو در حالی میگفت که رنگ خودش مثل گچ سفید شده بود و گلاب به روتون دوتایی داشتیم بالا میاوردیم.
خلاصه وقتی اولین بازی تموم شد، قیافه ما دیدنی بود. من که فشارم افتاده بود و از شدت هیجان سرم داشت از درد میترکید و به 1 سری عوارض جانبی هم دچار شده بودم. این دوستان نازنین هم کلی معذرت خواهی کردن و گفتن بریم 1 بازی آسون level 1. رفتیم 1 بازی از اونایی که تو شهر بازی تهران هم بود. مال کودکان زیر 2 سال. همون که سوار اسب میشدیم اروم بالا پایین میرفت و دور 1 استوانه مرکزی با سرعت چند سانتیمتر بر ساعت میچرخید.
بعد گفتن ما از اول اشتباه کردیم. باید شما رو از level 1 شروع میکردیم تا به 5 برسیم. ما هم با خودمون گفتیم باز خوب شد level ما دستشون اومد. برای همین به حرفشون اطمینان کردیم و سوار بازی بعدی شدیم که اینبار آش و لاش تر از بار اول پیاده شدیم. سرتون رو درد نیارم که 1 بار دیگه هم همین اتفاق افتاد و این بار دیگه من مطمأن شدم اینا نذر کردن تا 1 بلایی سر ما نیاوردن ولمون نکنن. تو این مرحله دیگه من انقدر آدرنالین تو بدنم ترشح شده بود که مثل اینایی شده بودم که دور از جون سکته مفزی میکنن. دست و پا و همه بدنم شل و نبمه لمس شده بود و تلو تلو میخوردم. دیگه سوار هیچی نشدم. (اینم بگم که خود اینا 11 بازی level 5 رو سوار شدن و بعد هرکدوم میگفتن: عالی بود.)
تا صبح هم داشتم کابوس میدیدم، طوری که نصفه شب با صدای شیر آب از خواب پریدم (همسرم رفته بود آب بخوره) و فکر کردم لوله های آب ترکیده و همسرم داره جلوی آب رو میگیره. نشسته بودم رو تخت و هی میگفتم وای الان فشار آب ما رو از اینجا (طبقه 35) پرتاب میکنه بیرون!

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

روزهای بهاری راهی

این قدر این روزها اینجا قشنگ و رویایی شده که برام عادی نمیشه و هی بازم اینجا مینویسم. این چند روز هرروز عصر یا میریم پیاده روی یا دوچرخه سواری یا با ماشین میریم جاهای دورتر و هرروز 1 محله رویایی تر از روزهای قبل پیدا میکنیم و خونه مورد علاقه مون رو انتخاب میکنیم که وقتی حسابی پولدار شدیم وقتمون سر انتخاب خونه هدر نره!
راستی گفته بودم که متولد بهارم و عاشق بهار. حالا میخوام بگم خلق و خوم هم مثل بهاره. در عین آرامش یه دفعه طوفانی و رعد و برقی میشم که خودم هم باورم نمیشه. دیروز بازم رگباری بودم. امروز آفتابی ام ولی فردا رو نمیدونم. خلاصه که خدا همه رو شفا بده. صبر همراهانشون رو زیاد کنه. آمین.

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

این چند وقت

تو این مدت سرم به درس و دوستهام گرم بود. مهمهونی دادم و رفتیم. هوا عالیه. راستی گواهینامه گرفتم! دیگه چیزی یادم نیست که بخوام اینجا بگم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

سکته

امروز دوستم که چند روزی ایران رفته بود بهم تلفن زد که برگشته. من و این دوستم خیلی ایران ایران میکنیم و اونجا رو دوست داریم ولی دوستم میگفت چندبار نزدیک بود سکته کنم تو فرودگاه سر بلیط و پر شدن پروازی که بلیطش دستش بوده و ...
یاد خودم افتادم و سکته های احتمالی که رد کرده بودم. یاد سرکار و جنگ اعصابهاش. یاد دانشگاه که برای گرفتن نامه از استادها چندبار رفتم و چندبار مرخصی گرفتم و چندبار دست از پا درازتر برگشتم. چقدر تو اون کارهای اداری و بانکی اذیت شدم. 1 بار انقدر اعصابم خورد شد که با دوستم که اونم مثل من دنبال کارهای پذیرش بود، بحثم شد و بدوبیراهی ازش شنیدم و کلی حالم بهم ریخت همون روز تو راه برگشت داشتم از تاکسی پیاده میشدم، راننده عجول دنده عقب زد و پام رو داغون کرد.
تو فرودگاه رو که دیگه فاکتور میگیرم. ولی انصافا الان که دارم فکر میکنم میبینم وقتی اونجا بودم حواسم نبود که چقدر فشار روم بود. اینجا همه اش آرامشه. تنها بدی اش دلتنگیه که اونم 1 بخشی اش با تکنولوژی امروز حل میشه. البته همه این خوبیها به شرطیه که (حداقل برای من) از کار و بارت راضی باشی.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

شروع ترم بهار/تابستان

آخر هفته رو با دوستای خوب قدیمی سپری کردیم. کلی تورنتوگردی نمودیم و عکس انداختیم و خوش گذروندیم. دیشب هم رسوندیمشون ایستگاه مترو. بعدش هم چون من به افسردگی بعد از رفتن دوستهام مبتلا شده بودم تا پاسی از شب رو پیش 1 سری دیگه از دوستان بودیم. و به این ترتیب تعطیلات شیرین من به پایان رسید و دوباره بدو بدو درسها شروع شد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

جایزه

امروز 1 ایمیل گرفتم که خیلی خوشحالم کرد و چون اینجا دارم از لحظات زندگیم در کانادا نمونه برداری میکنم، این لحظه رو هم ثبت میکنم.
متن ایمیل این بود:

Hi,

You are selected to receive the Computer Program student awards.
Congratulations! The awards are given to the top 10 current students
who have the highest culumative GPAs in 7 or more courses. You will
receive
؟$000 to be deposited in your student accounts.

Once again, I would like to congratulate your achievements.

Keep up the good works!



*************************************************
Dr
..., Professor, PEng.
Department of Electrical and Computer Engineering
University...
phone
...
email
...


این امیل رو همون استادم برام فرستاده بود که معرف حضورتون هست. این استادمون program director مون هم هست و خلاصه از همه افراد برنامه ما مهمتره. منم براش جواب دادم که:


Dear Dr...

I would like to thank you for your guidance, patience and lots of valuable information you taught us during this program.
Your perpetual energy and enthusiasm motivated me to learn more and more. Also you were always accessible and willing to help students with their questions.

Once again, thank you very much for your support
s.


Regards,
...

اینایی که براش نوشتم تک تک کلماتش راست بود.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

این 2 روز

دیروز رفتم آرایشگاه موهام رو که خیلی بلند شده بود، مرتب کردم. راستی 1 چیزی که قبلا یادم رفته بنویسم اینه که اوایل که اینجا اومده بودم برام جالب بود که آرایشگاه زنانه و مردانه یکی باشه و از اون جالبتر اینکه موهای آقایون رو 1 خانوم کوتاه کنه.
امروز 1 جلسه کلاس رانندگی رفتم. معلمم خیلی تعربف کرد و گفت نیازی به کلاس نداری. من از اول رانندگی رو با ماشین دنده اتوماتیک یاد گرفته بودم و مشکلی تو این زمینه نبود و دلیل دیگه اش هم اینه که نزدیک 1 ساله از محیط رانندگی پرشتاب ایران دور بودم و به آرامش حاکم بر رانندگی اینجا عادت کردم وگرنه اگه تازه اومده بودیم و میخواستم امتحان بدم مثل اسب افسار گریخته میروندم، همونطوری که تو تهران مرسومه.
امروز با 2 تا از دوستام بیرون رفتیم. عصر هم با همسرم رفتیم پیاده روی. واقعا جای همگی خالی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

سرمستم

هیچی مثل دیدن 1 دوست قدیمی که 1 عالمه خاطرات خوش با هم داشته باشیم، اونهم بعد از مدتها خوشحالم نمیکرد. دبروز اومد اینجا، شب هم موند، صبح زود هم رفت. 12 ساعت بیشتر نشد ولی خیلی خوب بود. کلی غیبت کردیم و خندیدیم و تجدید خاطرات شد.
همچنان دارم به خودم یادآوری میکنم که تعطیلم که یادم نره خوشحال باشم. از این فرصت استفاده کردیم و خونمون رو نونوار و حسابی تمیز کردیم و چون تمیزی و براق بودن خونه پدیده ای بس نادر و گذراست هی مهمون دعوت کردیم.
راستی در یک اقدام بی سابقه رکورد ورزشی خودم رو شکوندم و در هوای بارونزده و فرحبخش دبروز به مدت 3 ساعت دوچرخه سواری کردم.
دیگه اینکه اینجا مثل یک تکه از بهشت شده. بینهایت زیبا. ای کاش میشد اینهمه زیبایی رو یه جوری منتقل میکردم تا همه لذتش رو بچشن. من که همه اش دارم خدا رو یاد میکنم و سبحان اله میگم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

میریم که ...

می ریم که آخرین lab exam نفسگیر رو بدیم. هنوز در شگفتم از سوالات written exam دیروز. این آخرین درسی بود که با استاد محبوبم داشتم. آدم به این باهوشی و مهربونی کمتر دیدم. البته به خاطر امتحاناتش چندان طرفداری نداره که هیچ، بد و بیراه هم کم نثارش نمیشه. ولی من که خیلی دوستش دارم.
صبح داشتم با مامان حرف میزدم بهم گفت حالا ساعت چند امتحان داری؟ گفتم 3 ولی به وقت شما 11.5 . اینو گفتم که از ساعت 11.5 شروع کنه به انرژی مثبت فرستادن! نمیدونین مامان من چه تاثیر شگفتی تو زندگی من داره. از نظر روحی خیلی بهش وابسته ام.

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

پیاده روی

میخواستیم عصر بریم دوچرخه سواری ولی من امتحانم کمی طول کشید و تا رسیدم خونه 35 دقیقه به غروب بود. به جاش رفتیم پیاده روی. لذت فراوان بردیم از هوای عالی و مناظر بسیار زیبا و صدای طبیعت. حداقل 10 مرتبه جای مامان و بابا رو خالی گفتم. جای همه خالی.
راستی چقدر ناراحت شدم از خبر فوت حمیده خیرآبادی. خدا رحمتش کنه و روحش شاد باشه که همیشه دل مردم رو شاد می کرد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

اواسط ماه 9

امروز هوا خیلی خنک بود و ابری ولی بارانی نبود. رفتیم 1 خونه دیدیم و من برای اولین بار سوار ماشینمون شدم. واقعا احساس میکنم وقتی آدم ماشین داره، زندگی اش یه رنگ دیگه میشه.
این هفته بیشتر شبها تا دیروقت مشغول انجام پروژه ها و تحویل دادنشون بودیم و چند بار نزدیک نیمه شب رسیدم خونه. دیشب با 1 سری از دوستان که از ایران اومده بودن شام رفتیم مندرین. 1 رستورانیه که بوفه است و همه چی داره. شب خیلی خوبی بود.
امشب هم داریم میریم کنسرت گوگوش که همسرم از چند هفته قبل بلیطش رو برای تولد من خریده بوده.
نمیخوام فقط لحظات لذت و تفریح رو اینجا ثبت کنم. تو این مدت نه ده ماهی که ما اینجا بودیم خاطرات تلخ و شیرین زیادی داشتیم که تلخهاش کم هم نبوده. 1 بار یکی از دوستان خوبم بهم گفت: اینجا سختی ها و خوشی ها هردو خیلی عمیقند. وقتی مشکلی داری غمش خیلی زیاده ولی خوشیهاش هم خیلی بزرگه. الان کاملا درکش میکنم حرفش درست بود.
راستی باید 1 اعترافی کنم. من اصلا شجاعت مهاجرت به تنهایی رو ندارم. نداشته ام. ندارم. فکر نمیکنم در آینده هم داشته باشم و اگه همسر عزیزم نبود تا حالا 10 بار give up کرده بودم.

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

این روزها

این هفته اینجا جمعه تعطیل بود. 13 بدر هم که بود و ما به همراه گروه بزرگی از دوستان رفتیم 1 پارک خیلی بزرگ. هوا هم که حسابی یاری کرد (25 درجه سانتیگراد) و روز خیلی خوبی شد. هنوز بدنم از وسطی که بازی کردیم درد میکنه از بس که فعالم ماشااله.
مشغول جستجوی خونه و ماشین هستیم و سرمون شلوغه. برای ماشین که تقریبا تصمیم گرفتیم. درمورد خونه هم من بیشتر موافقم 1 سال دیگه هم همینجا رو تمدید کنیم. حالا ببینیم چی پیش میاد.

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

استخدام دایم

امروز بالاخره همسرم استخدام دایم شد. الان نزدیک 6 ماهه که تو این شرکته. شرکت خیلی بزرگیه که چندین شعبه در کشورهای دیگه و خود کانادا داره. البته خودش اصلا از حقوقش راضی نیست ولی من خدا رو شکر کردم خیلی. همین که تو رشته خودش مشغول به کار شده و نوع کار و محیط و همکارهاش خوبن، خیلی خوبه. اونهم برای ما که هنوز تازه واردیم.

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

سال 1389 مبارک

سال نو مبارک.
از صمیم قلب آرزو میکنم سال جدبد سال خیلی خیلی خوبی برای همه باشه. امیدوارم برای همه هموطنانم در همه جای دنیا سرنوشت خوشی رقم خورده باشه و ایران عزیز روزهای روشنتری پیش رو داشته باشه.
وای که چقدر دلم گرفته. من امسال خیلی دورم از خانواده ام از دوستهام از خونه مون...
ما هم امشب و فرداشب به مناسبت سال نو مهمونیم. از هفته پیش برای بچه ها کادو خریدیم. فردا اینجا سال تحویل ساعت 1:30 بعدازظهره. امیدوارم تا فردا دلم شادتر شده باشه و سر سال تحویل سرحال باشم وگرنه تا آخر سال اشکی خواهم موند.

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

بهار

بهار جونم داره میاد! صدای پاش رو میشنوم. عطرش همه جا پیچیده. بهار نازنینم زودتر بیا.

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

سبزه

سبزه هام رو تو ظرف ریختم. 3 روز تو آب بود، 3 روز تو دستمال نمناک. الان جوونه زده. امیدوارم سبز و باطراوت بشه.
حتما این روزها تو ایران همه جا پر از عطر بهار و بوی عیده. بوی وایتکس و خونه تکونی. پر از گلهای بنفشه برای باغچه ها و سینره و سنبل و شب بو برای هفت سین. درختها جوونه زدن و پرنده ها بیدار شدن. اگه این روزها زیر نم نم بارون بهاری قدم میزدین و از بوی خاک و طعم بهار لذت می بردین، یادی از من هم بکنین.

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

پایان تعطیلات من

اول بگم که بالاخره پریروز همت کردم و رفتم امتحان آیین نامه دادم و گواهینامه G1 رو گرفتم. گیج بازی هم دراوردم 1بار تا اونجا رفتم بدون اینکه کارت شناسایی (ID) برده باشم. 1 نکته ای که شاید خیلی ها بدونن ولی منم باز میگم اینه که اگه گواهینامه ایرانی یا هرجای دیگه دارین، هم اصلش هم ترجمه اش سر امتحان آیین نامه لازمه. وگرنه بعد از G1 باید تا مدت نمی دونم 1 سال (؟) صبر کنین بعد برای road test یا همون امتحان شهر اقدام کنین.
دیشب هم قرار بود با یکی از دوستامون بریم بولینگ ولی اومدن اول خونه ما شام و بعدش دیگه تنبلی مون اومد اما به خاطر پسرشون که کلی از بدقولی ما ناراحت شده بود رفتیم بیلیارد خونه ما. آقایون بازی کردن و ما هم نشستیم به حرف زدن.
امروزهم آخرین روز تعطیلات طلایی منه. هوا عالیه. شاید بریم کمی بگردیم. ترم دیگه دوباره 2 درس برداشتم و حسابی سرم شلوغ میشه.

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

یه روز خوب

امروز 1 روز خوب پر از آفتاب، پر از زندگی بود. طبق معمول هرروز اول صبح با مامان صحبت کردم و 1 دوری تو اینترنت زدم.
بعد کتاب آیین نامه رو برداشتم و رفتم کتابخونه نورث یورک. کتابخونه های اینجا خیلی با حاله ولی متاسفانه من کمتر میرم. دنبال نقشه دوچرخه سواری تورنتو گشتم که گفتن جدیدش ماه می میاد. دو سه ساعتی اونجا بودم هم کتاب میخوندم هم داشتم آیس اسکیتینگ رو استخر یخ زده میدون مل لست من رو میدیدم. یه دوری هم تو سیتی سنتر زدم و اومدم پایین خونه 1 کافه مکا و شیرینی خوردم. بعدش هم برای اینکه امروز خیلی خوب بوده باشه رفتم استخر و کمی شنا کردم. آرامشش عالی بود.
الان هم دارم شام درست میکنم، هر نیم ساعت هم میرم 1 سر به وبسایت دانشگاه میزنم ببینم چه گلی به سر خودم زدم. هنوز که نمره ها نیومده.
منتظرم شب بیاد و 3،4 سریالی رو که هرشب دنبال میکنم ببینم، وسطش هم بستنی فراموش نمیشه. راستی بستنی نعناع با تیکه های شکلات رو امتحان کردین؟! خیلی خوشمزه است.

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

تعطیلات

دیروز رفتیم 1 دوچرخه دیگه هم خریدیم که از این به بعد همرکاب بشیم! امروز هوا عالی بود. اول مارچ و اول هفته یکی شده بود. بوی بهار می اومد. منم برای اولین بار رفتم دوچرخه سواری. خیلی خوب بود کلی کیف کردم. مثل اینکه جدی پیک بهار شده بودم. چون در طول مسیر چندین نفر با لبخند بهم گفتن: بهار اومد!
خواستم شنا هم برم دیدم دیگه برای من اکتیو! خودکشی محسوب میشه.
دیروز 1 سر به دوستم که عمل کرده زدیم. بهتر بود. همسرش پزشکه یعنی تو ایران بوده، حالا تا اینجا هم پزشک محسوب بشه خیلی کار داره. ازش 1 کتاب گرفتم. مربوط به سوالات مصطلحیه که وقتی بری دکتر ازت میپرسن. خیلی بدرد بخور بود. حالا دارم 1 جاهاییش رو نت برمیدارم.
دیگه اینکه اگه خدا همتی عطا کنه و تنبلی اجازه بده، تو این هفته کتاب آیین نامه رانندگی رو بخونم ، برم امتحان بدم که دیگه بابا کشت منو از بس هربار پای تلفن گفت: باباجون گواهینامه نگرفتی هنوز؟ لازمه. چرا نمی ری...
این هفته تعطیلم ولی استادمون 1 مبحثی رو که نرسید بگه فردا میخواد ارایه کنه هرکی بخواد میره ولی مبحث جالبیه همه میرن. منم همینطور.

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

لحظه بعد؟

میگن آدم از 1 لحظه بعدش خبر نداره واقعا راسته. 3 شب پیش تولد یکی از دوستان بود. همه چیز خوب بود و به خوشی تموم شد. همون شب این دوستمون دل درد شدید میگیره، میره اورژانس، میگن باید آپاندیست رو عمل کنی. عصر زنگ زدم حالش اصلا خوب نبود. حالا تو این تنهایی اینجا گذروندن دوران نقاهت بعد از عمل، خیلی سخته.
امتحانام امروز تموم شد! عصر رفتم با خیال راحت کلی خوراکی های خوشمزه خریدم. جای همه خالی شام هم ماهی داشتیم که خیلی خوب شده بود.

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

تنبل خانوم

فردا و پس فردا امتحان دارم. این سمستر 1 درس گرفتم که خوب بخونمش و وقت کم نیارم، ولی انقدر گردش و تفریح کردم که فکر کنم ترم قبل وضعیتم بهتر بود. دیگه نمیگم این چند روزه قبل امتحان کجاها رفتم و ... که خودم رو بیشتر از این شرمنده نکنم. ولی سمستر بعدی دوباره 2 درس میخوام ور دارم.
راستی 1 دوچرخه خریدم. خیلی حس خوبی داره. یاد بچگی هام افتادم که با دوستام چقدر بازی و دوچرخه سواری میکردیم! همونجا تو فروشگاه 1 دوری باهاش زدم! مسوول اونجا اومد گفت : اینجا ممنوعه. دیگه بهش نگفتم که تو نمیفهمی. این ریشه داره.

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

لانگ ویکند

این هفته اینجا لانگ ویکند بود. دوشنبه family day بود. یکشنبه هم که ولنتاین. ما هم مهمون داشتیم و حسابی مشغول بودیم. جمعه عصر با همکلاسی هام رفتیم Cafe Mirage. شنبه شب هم رفتیم fairview. برای همسرم 1 کیف پول خریدیم که جای کارت زیاد داشته باشه. من هم 1 جفت دستکش انتخاب کردم. خلاصه این چند روزه خیلی بهم خوش گذشت. اصلا این ترم که درس کم گرفتم همه اش در گشت و گذارم. هفته دیگه هم امتحانات آخر ترم شروع میشه. وای چه زود.
شنبه همسرم با یکی از همکارهای قدیمی اش که اون هم مثل ما تازه اومده قرار گذاشته بود و چند ساعتی با هم بیرون بودن. مثل اینکه همسر اون آقا هم هم رشته و همسن و سال منه. اونها که دیگه اینجا هیچکس رو ندارن و خیلی تنهان. حالا میخوایم 1 بار همگی با هم بریم بیرون یا دعوتشون کنیم. خدا کنه با هم جور باشیم که ما هم به تعداد دوست و آشناهامون اضافه بشه. مخصوصا که اینا هم مثل ما بچه ندارن. من نمیدونم چرا این دوستان فعلی ما زمام اختیار زندگیشون رو دادن دست بچه هاشون. هرچی اونا بخوان، هرجا به اونا خوش بگذره، هرکاری اونا دوست داشته باشن... مثلا 1 بچه نیم وجبی خیلی راحت میتونه برنامه 10 نفر آدم بزرگ رو به راحتی به میل خودش تغییر بده. ما که کوچک بودیم اصلا از این خبرها نبود.

۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

دیروز

دیروز همسرم امتحان P.Eng. داشت و قسمت تکنیکالش رو قبول شد. حالا باید ماه اپریل امتحان قانونش رو هم یده. بعد از 1 سال سابقه کاری، رسما P.Eng میشه.
دیروز رو مرخصی بود. منم کلاس نداشتم. بعد از امتحانش رفتیم سنترپوینت خرید داشتیم، ناهار هم همونجا بودیم تا عصر. عصر هم برای اولین بار اینجا رفتیم سینما. خیلی وقت بود میخواستیم بریم وقت نمیشد. تو سالنی که ما رفتیم اول تنها بودیم. بعد 3، 4 نفر دیگه هم اومدن. خیلی خوشمون اومد. دیگه از این به بعد زیاد میریم. در کل روز خیلی خوبی بود.
تو سنترپوینت با 1 آقای هندی آشنا شدیم که خیلی بامزه و خوش اخلاق بود و کلی همسرم رو سرگرم کرد اون وسط که من داشتم خرید میکردم. وسطش از ما پرسید این ایرانیها از کجا میفهمن این خانومی که قراره باهاش ازدواج کنن، خوشگله یا نه، در حالیکه همه خانومها روبنده دارن؟ ما رو میگی، از تعجب داشتیم شاخ در میاوردیم. بهش گفتم : فقط روسری اجباریه. کسی روبند نداره. اون خانومهای کشورهای عربی اند که روبنده دارن. میگفت: شاید شما تو تهران بودین، روبنده نداشتین. بقیه شهرها چی؟ ما میگفتیم هیچ جای ایران روبنده اجباری نیست. تازه اونهایی که خیلی مذهبی تر هستن، چادر میپوشن ولی روبنده نمیذارن. خلاصه کلی براش توضیح دادیم.
حالا امروز از صبح اخبار اینجا داره رییس جمهور محبوب ملت و هوادارانش رو نشون میده و سخنان گهربارامروزش رو پخش میکنه. با خودم فکر کردم با وجود چنین اشخاص خبرسازی که تو ایران آزادی عمل دارن و خودشون رو بین المللی به دنیا مینمایانن، همچین انتظار زیادی نمیشه از بقیه در مورد تصویر ذهنیشون از ایران داشت.



۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

دیدار دوست مجازی

وقتی سال 2008 برای اولین بار اومدیم کانادا، کمتر از 40 روز اینجا بودیم و برگشتیم ایران و تصمیم گرفتیم سال بعدی برگردیم که 3سال بمونیم و پاسپورتمون رو بگیریم.
تو اون مدت که ایران بودیم من چند تا وبلاگ افراد مقیم کانادا رو هرروز میخوندم که بعدها کلی از تجربیاتشون استفاده کردم. چند تا از اینها مثل دوستهای دنیای واقعی ام شده بودن، گرچه اونها من رو نمیشناسن چون خیلی تو کامنت دادن و لینک کردن و این حرفها فعال نیستم.
اون اوایل که اومده بودیم اینجا خونه دوست یکی از دوستانمون دعوت شدیم. به محض ورود به خونه شون احساس کردم من 1 جایی بودم که خیلی شبیه این خونه است. کمی که گذشت چیزهای آشنای بیشتری به چشمم خورد و یادم اومد که عکسهای اینجا رو تو وبلاگ ... دیدم. خیلی برام جالب بود که اومدم خونه 1 دوست مجازی و از نزدیک دارم میبینمشون. هرچی بیشتر صحبت می کردند بیشتر مطمن میشدم که خودشه. گرچه با اون تصویری که من ازش تو ذهنم بود، تفاوتهایی داشت ولی اصلش همون بود. حالا هرروز که میرم و بهش سر میزنم چهره واقعیش جلوی چشمم میاد نه تصویری که ساخته ذهن من باشه.


۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

امتحان نیم ترم

دیروز امتحان نیم ترم داشتم. بیشتر تست هوش بود. این همون استاد معروفمون بود که ترم پیش هم باهاش درس داشتیم. انقدر دانشگاه و رشته ام رو دوست دارم که نمیخوام زود بگذره.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

کادوی تولد

چند روزه دارم فکر میکنم برای تولدت چی کار کنم. اول خواستم به رسم ایران که بودیم برات مهمونی بگیرم ولی دیدم دیگه بزرگ شدی کوچولوی من، تازه مگه چند نفر جا میشن تو این خونه فسقلی ما. حالا تو این 10 روز 1 فکری برای اونشب میکنم. شاید شام با هم بریم "بتن قوژ" بعدش هم سینما.
خواستم برات 1 پالتو شیک بخرم، دیدم میای غر میزنی، میگی: " مرسی عزیزم ولی کاشکی این مدلی نخریده بودی. من تواین مدل خیلی راحت نیستم. (یعنی اصلا اینو دوست ندارم)" و بعد دعوا میشه.
امروز 1 دفعه به فکرم رسید برم برات 1 قاب عکس دیجیتال بخرم. 1 قاب بزرگ اندازه تلویزیون. هنوز نمیدونم پیدا میشه یا نه. از این کوچیکهاش خوشم نمیاد. آخه تو عاشق لوازم دیجیتال هستی. منم بعد ور میدارم عکس همه اونایی رو که دلم براشون تنگ شده میریزم توش. اینطوری هم تو خوشحال میشی، هم من!
خوبه که هیچوقت اینجا نمیای وگرنه الان میگفتی: خوبه دیگه به نام من، به کام تو!

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

جدایی

چقدر این روزها خبر جدایی زوجهایی رو که میشناختم، می شنوم. چه خبر شده؟ مسابقه است؟
نمیدونم آدم ها کم تحمل شدن یا مشکلات خیلی بزرگ و غیر قابل تحمل. فقط امیدوارم این تصمیم آخر پشیمانی به دنبال نداشته باشه و از روی احساسات گذرا نباشه.
ایران که رفته بودم، فیلم "درباره الی" رو دیدم. 1 جاش میگفت: 1 پایان تلخ بهتر از 1 تلخی بی پایانه. من اینو قبول دارم.

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

این روزها

10 ژانویه برگشتم تورنتو. از فرداش هم ترم جدید شروع شد. این ترم کمتر درس گرفتم و تا حالا که کلی راضی ام از این قضیه. ترم پیش خیلی بهم فشار اومد. البته نمره هام خیلی خوب شد و گرنت بهم دادن.
هوا خیلی خوبه. دانشگاه خیلی خوبه. دوستانم خیلی خوبن. زندگی خیلی خوبه. حال خودم هم خیلی خوبه. خدایا شکر.
دیروز تولد یکی از دوستام بود. رفتیم 1 رستوران مراکشی تو خیابان فرانت. خیلی خوش گذشت. شب هم مهمون بودیم و تا برگشتیم خونه نضفه شب شده بود.
هفته پیش هم جمعه و شنبه شب مهمون داشتیم.
هنوز در حال و هوای تعطیلات به سر میبرم و خیلی خوشم. دیگه باید کم کم بیام تو درسها که 1/3 ترم گدشته!