۱۳۸۹ آذر ۳۰, سهشنبه
شب یلدا
مامان به کسی نگفته بود که من دارم میام. حتی تا 2 روز قبلش خودم هم نمیدونستم. میخواست همه رو در سورپرایز شدن خودمون شریک کنه.
تو فرودگاه وقتی مامان و بابا رو دیدم انگار داشتم خواب می دیدم. دفعه قبل که باهاشون خداحافظی کرده بودم، معلوم نبود دیگه کی ببینمشون.
مامان گلم! چقدر دلم برات تنگ شده امشب. بمیرم برای الهه نازم. الان فیس بوکم رو دیدم، حالم کلی گرفته شد....
شب یلدا مبارک. خیلی باید خوشخال باشم. چون پاییز تموم شده. از فردا روزها رو به بلندی میره. امشب ما یه پارتی مفصل دعوتیم. پات لاکه. ما هم باید اردو به اندازه 8 نفر ببریم. همسرم مستقیم از سر کار رفته. من هم فعلا با موهای خیس حموم کرده نشستم دارم بخش احساسی مغزم رو کپی پیست میکنم اینجا.
۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه
اولین کار
کارم رو دوست دارم. نوع کارم به رشته ای که اینجا خوندم خوب مربوطه، همکارهام دوست داشتنی هستن. رفت و آمدم با مترو. محیط کارم خیلی خوبه. جاش هم همینطور.
امیدوارم همه کسانی که برای هدفشون تلاش میکنن، نتایج دلپذیری بگیرن.
زندگی من از کودکی تا اواخر دهه بیست سالگی تحولات زیادی به خودش دیده. هیچ دوره ای آروم و بی دغدغه نمونده. امیدوارم از این به بعد دریا آروم و ساحل آفتابی باشه.
۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه
زندگی در میان سایر اهالی کره زمین
اینجا دوستان بسیار عزیزی از ملیت های ایرانی، کانادایی، چینی، روس، آلمانی، کره جنوبی، کوبایی، برزیلی، بلاروس، تایوانی، هندی، پاکستانی، افغانستانی، فیلیپینی، سوریه ای، بنگلادشی، سریلانکایی، اروپای شرقی ... دارم.
زندگی با این همه آدمهای رنگ و وارنگ خیلی چیزها به من یاد داد. یکیش اینکه روحم رو لطیفتر کرد. احساس میکنم آدم مهربونتری شدم. همه آدمها رو مستقل از رنگ و نژاد و زبانشون مثل هم میبینم و دوست دارم. نه اینکه خودم بخوام نه. محیط روم تاثیر گذاشت. رفتارهای زشت و زیبا دیگران اینا رو بهم یاد داد. دیدم هر آدمی هر ظاهری که داشته باشه برای کس یا کسانی واقعا عزیزه، همونطوری که اگه کسی از ما، بچه ای نه چندان زیبا داشته باشه، با تمام وجود بهش عشق میورزه یا اگه پدر و مادرش چندان کلاس اجتماعی بالایی نداشته باشن، براش عزیزن و خیلی دلش میشکنه اگر از کسی نسبت بهشون بی احترامی یا کم احترامی ببینه.
یکی دیگه اینکه از نگاه دیگران هم زندگی رو دیدم و با فرهنگ و عقاید بقیه آدمها آشنا شدم. مثلا اینکه با اهالی هند و پاکستان و بنگلادش و سریلانکا و اون نواحی، تعارف الکی نکم که به احتمال قریب به یقین تو هوا میگیرنش! و ممکنه عواقب پشیمون کننده ای در پیش داشته باشه، پشیمونی هم که فایده نداره. یا مثلا آدمهای روسیه و اون حوالی تعداد گل زوج رو برای ابراز غم و ناراحتی به هم میدن و تعداد فرد رو برای شادی و کادو استفاده میکنن. یا مثلا چینی ها و کشورهای همسایه عدد 4 رو بد میدونن (4و 14و 24و 34و ...) در حالیکه سایر مردم دنیا 13 رو خوش یمن نمیدونن. یه نکته بامزه: تو اتیوپی بعد از ازدواج، مردها فامیلی شون رو عوض میکنن و فامیلی خانومشون رو میگیرن! (بازم به اتیوپی!) مردم آمریکای مرکزی خیلی خیلی مهربون و خونگرم و اجتماعی هستن، راستی اگه یه آقای برزیلی تازه وارد رو دیدین که هرروز با همه، خانوم و آقا روبوسی میکنه، بدونین هیچ منظور بدی نداره (گفتم که یه وقت کسی غیرتی نشه، نه اینکه سو استفاده کنن بقیه ملل!). دیگه دیگه... آهان شنبه ها جهودها دست به هیچ وسیله برقی (کلا هر چیز غیر بدوی!) نمیزنن، تا اینجاش رو که به احتمال زیاد میدونین، اما اما ! کلاه شرعی : همه چیزهاشون شنبه ها رو تایمره. مثلا به کلید برق دست نمیزنن ولی تایمر سر وقت تنظیم شده برق رو قطع میکنه. یه چیز جالب تر: اگه شنبه ها برین تو 1 برجی تو مناطق جهود نشین، یکی از آسانسورها، تو هر طبقه وای میسته. حالا خدا نکنه یک تازه وارد از همه جا بی خبر بخواد بره طبقه مثلا 40!
دیگه اینکه پاکستانی ها رو خیلی نمازخون و روزه بگیر دیدم، ژاپنی ها رو خیلی مودب، چینی ها رو سختکوش و هندی ها رو سمج!
آسیایی ها خیلی به درس بچه هاشون و انواع و اقسام کلاسهای فوق برنامه اهمیت میدن. شنیدم که درصد بالایی از زنان فیلیپینی برای کار به سایر نقاط دنیا مهاجرت میکنن، درحالیکه درصد زیادی از زنان تایلندی برای کار تو کشورشون می مونن.
و دیدم و شنیدم خیلی موارد جالب دیگه در مورد بقیه اهالی کره زمین که این روزها برام خیلی کوچیک شده! چون اینجا تورنتوست! جایی که هر گم شده ای داشته باشین پیدا میکنین. (این آخری جدی بود!)
دیروقت
۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه
۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه
فعلا
تقریبا جمع وجور کردم. البته 1 سری کارهای شخصی هنوز مونده. تا دقیقه 90 هم هنوز دقایقی باقیست!
چند ساعت دیگه میریم فرودگاه. دیروز 1 کار خیلی مفید کردم و 1 امتحان نسبتا سخت رو پاس کردم. حالا با خیال راحت میرم.
صبح مامان زنگ زده میگه دارم لحظه شماری میکنم، بهش گفتم تو رو خدا زیاد خوشحال نشو که برای برگشتنم هم خیلی غمگین نشی.
خیلی خوشحالم که دارم میرم ببینمشون ولی اگه بگم از الان از فکر قورت دادن بغض هنگام خداحافظی غم دارم بیراه نیست.
خدایا به امید خودت
۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه
پاییز فرا رسید
زمستون پارسال خیلی با ما که اول راه بودیم همراهی کرد ولی امسال مثل اینکه میخواد شکوه و ابهت خودش رو نشون بده. من زمستون رو هم دوست دارم. سفید و پاکه. همه رو دور هم تو خونه ها جمع میکنه. من رو یاد قصه خوندن پای شومینه هیزمی میندازه، وقتی بیرون تاریکه و صدای باد سرد میاد و تو از حموم آب گرم اومدی، لباس گرم و راحت پوشیدی، روی صندلی ننویی نشستی و داری 1 چیز گرم می نوشی و قصه می خونی.
چقدر وقت کمه. چقدر زود زود میگذره. چقدر کار ناتموم دارم. چندین و چند هدف تحقق نیافته دارم... داشتم از این فکرها میکردم طبق معمول این روزها که پیغام بسیار با مسمایی (؟) رسید. 37
راستی عید فطر مبارک. روزه ها قبول باشه. فطریه رو هم فراموش نکنید که مادربزرگم همیشه میگفت مال سلامتیه.
۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه
سفر
۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه
روز آخر
اصلا فکر نمیکردم انقدر دلم تنگ بشه. مثل اینایی شدم که بازنشسته میشن، افسرده میشن. چقدر دلم برای این سال طولانی سخت پر استرس تنگ شد.
۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه
دفاع
۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه
گردنم درد میکنه
منم که تا فردا صبح باید ریپورتمون رو برای استادمون بفرستیم. دیشب تا نیمه شب تو آزمایشگاه بودم. دیگه اینکه در راه علم، چشم که هیچ، گردن و شونه هام هم فرسوده شد.
نمیگم از اینی که هستم، خوشحال نیستم. نه اصلا اینو نمیگم. ولی اگه 1 روزی دختری داشتم، دوست دارم خیلی بیشتر از زندگیش لذت ببره. وسواسی نباشه. به خودش سخت نگیره. کمال گرا نباشه. دیدش به همه چی مثل من 0 و 1 نباشه ( اگه چیزی از نظر من پرفکت نباشه، مساوی صفره.). متوسط رو هم دوست داشته باشه. بره هنر بخونه. بره تو خط ورزش. چند تا زبان یاد بگیره. مسافرت زیاد بره که خیلی دید آدم رو به زندگی باز میکنه. امیدوارم رزق و روزی اش هم زیاد باشه و از همه مهمتر خوش شانس و خوش بخت و اقبال باشه.
راستی اگه 1 روزی پسری داشتم دوست دارم غنی باشه. (غنی نه فقط به معنای ثروتمند، بلکه بی نیاز باشه)، شخصیت قوی ای داشته باشه و اعتماد به نفس خوبی داشته باشه. برای اینکه آدم اعتماد به نفسش خوب باشه باید مهارتهای زیادی داشته باشه.
مثل اینکه همون دختر باشه، خوشتره!
اینایی که گفتم نشونه های خستگی و دلتنگی زیاد بود. اگه هذیانی هم قاطیش بود به دل نگیرین.
۱۳۸۹ مرداد ۵, سهشنبه
پروژه
آخر هفته ها هم معمولا برنامه داریم. بعضی هفته ها حتی چند جا برنامه پیش میاد و می مونیم کدوم رو انتخاب کنیم.
روزها تند تند داره میگذره. شاید اواخر تابستون بریم ایران. از طرفی باید کم کم بیفتم دنبال کار. چند تا مدارک سیسکو هم باید بگیرم، اسمشون رو بذارم تو رزومه ام. یه سری کارهای مهم دیگه هم هست که نباید دیر بشه. خلاصه انقدر کار انجام نشده دارم که خیلی وقتها به جای رسیدگی به اونها وقتم با بررسی تقویم میگذره.
نمیدونم قبلا گفتم یا نه. این 2 تا همگروهی هام 2 تا دختر بنگلادشی و پاکستانی هستن. هردو تا شون خیلی جالبن. اون بنگلادشی رو بیشتر دوست دارم. خیلی ماهه و همینطور با شخصیت و کار درست. اون پاکستانیه هم بانمک و کمی شیطونتره. خیلی هم فرز و زبله. تو این مدت کلی با هم تبادل فرهنگی کردیم. کلی هم لغات مشترک پیدا کردیم. مثلا چهار، دو، میز، خداحافظ!
راستی تا با کسی از نزدیک آشنا نشدیم، بهتره در موردش پیش داوری نکنیم. (مثلا 1 وقت نشنوم کسی بگه اه اه اینا کی اند باهاشون دوست شدی!)
۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه
بی ربط
نمیدونم چرا تا یکی میخواد با دست ظرف بشوره، شدیدا تشنه میشم و آبی رو که جوش شده باید تا آخر سرد کنم.
از هیچ کاری به اندازه نخ دندون انداختن تنبلیم نمیاد.
محاله سیب زمینی سرخ کنم، نسوزونم یا خام نباشه. از این کار هم هیچ خوشم نمیاد.
۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه
کندو
یکی داره موزیک گوش میکنه و میرقصه. تو 1 خونه بحث و جدله. 1 جا 1 پیرمرد نشسته تو بالکنی داره آفتاب میگیره و کافی میخوره و کتاب میخونه. 1 خونه دیگه نی نی دارن دارن آرومش میکنن. یکی غم داره. یکی امروز بهش 1 کار خوب پیشنهاد شده، خیلی خوشحاله. یکی داره خونه تمیز میکنه. یکی دیگه...
ا الان رسیدن به ما. یکی خوابه یکی داره تایپ میکنه.
همه خونه ها کنار هم ولی تو این لحظه عکسی که از هر خونه تو ذهن اینا ثبت میشه متفاوته از همه خونه های دیگه. تازه همه اینا فقط مال همون چند دقیقه ای بوده که اینا اونجا بودن. هر لحظه وضعیت داره تغییر میکنه.
شاید اینا امروز با خودشون فکر کنن خدا چقدر سرش شلوغه. چطوری این همه موجود و این همه کائنات رو داره میگردونه. البته خدا خیلی بزرگه. بزرگتر از اون که بشه وصفش کرد.
۱۳۸۹ تیر ۱, سهشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه
wonderlan
دوستهامون اومدن با هم رفتیم واندرلند که بهتر بود اسمش رو میذاشتن nightmare land.
1 پارک قشنگ و بزرگ شمال تورنتو که پر از وسایل بازیه. ما هم season pass براش خریدیم که هرچی خواستیم بریم. ولی ناغافل از اینکه دوستان ما نمیدونم چی تو ما دیده بودن که ما رو مستقیم بردن تو بازیهای level 5 (وحشتناکترین).
ما هم ار همه جا بیخبر سوار شدیم و چشمتون روز بد نبینه... یعنی مرگ رو با همه وجود حس کردم. انقدر جیغ زده بودم که همسرم فکر کرد دار فانی رو دارم وداع میکنم و خلاصه سعی میکرد در واپسین لحظات سنگ تموم بذاره و هی میگفت: خیلی آسونه عزیزم. اصلا نترس. چشمهاتو ببند. ... و اینا رو در حالی میگفت که رنگ خودش مثل گچ سفید شده بود و گلاب به روتون دوتایی داشتیم بالا میاوردیم.
خلاصه وقتی اولین بازی تموم شد، قیافه ما دیدنی بود. من که فشارم افتاده بود و از شدت هیجان سرم داشت از درد میترکید و به 1 سری عوارض جانبی هم دچار شده بودم. این دوستان نازنین هم کلی معذرت خواهی کردن و گفتن بریم 1 بازی آسون level 1. رفتیم 1 بازی از اونایی که تو شهر بازی تهران هم بود. مال کودکان زیر 2 سال. همون که سوار اسب میشدیم اروم بالا پایین میرفت و دور 1 استوانه مرکزی با سرعت چند سانتیمتر بر ساعت میچرخید.
بعد گفتن ما از اول اشتباه کردیم. باید شما رو از level 1 شروع میکردیم تا به 5 برسیم. ما هم با خودمون گفتیم باز خوب شد level ما دستشون اومد. برای همین به حرفشون اطمینان کردیم و سوار بازی بعدی شدیم که اینبار آش و لاش تر از بار اول پیاده شدیم. سرتون رو درد نیارم که 1 بار دیگه هم همین اتفاق افتاد و این بار دیگه من مطمأن شدم اینا نذر کردن تا 1 بلایی سر ما نیاوردن ولمون نکنن. تو این مرحله دیگه من انقدر آدرنالین تو بدنم ترشح شده بود که مثل اینایی شده بودم که دور از جون سکته مفزی میکنن. دست و پا و همه بدنم شل و نبمه لمس شده بود و تلو تلو میخوردم. دیگه سوار هیچی نشدم. (اینم بگم که خود اینا 11 بازی level 5 رو سوار شدن و بعد هرکدوم میگفتن: عالی بود.)
تا صبح هم داشتم کابوس میدیدم، طوری که نصفه شب با صدای شیر آب از خواب پریدم (همسرم رفته بود آب بخوره) و فکر کردم لوله های آب ترکیده و همسرم داره جلوی آب رو میگیره. نشسته بودم رو تخت و هی میگفتم وای الان فشار آب ما رو از اینجا (طبقه 35) پرتاب میکنه بیرون!
۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه
روزهای بهاری راهی
راستی گفته بودم که متولد بهارم و عاشق بهار. حالا میخوام بگم خلق و خوم هم مثل بهاره. در عین آرامش یه دفعه طوفانی و رعد و برقی میشم که خودم هم باورم نمیشه. دیروز بازم رگباری بودم. امروز آفتابی ام ولی فردا رو نمیدونم. خلاصه که خدا همه رو شفا بده. صبر همراهانشون رو زیاد کنه. آمین.
۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه
این چند وقت
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه
سکته
یاد خودم افتادم و سکته های احتمالی که رد کرده بودم. یاد سرکار و جنگ اعصابهاش. یاد دانشگاه که برای گرفتن نامه از استادها چندبار رفتم و چندبار مرخصی گرفتم و چندبار دست از پا درازتر برگشتم. چقدر تو اون کارهای اداری و بانکی اذیت شدم. 1 بار انقدر اعصابم خورد شد که با دوستم که اونم مثل من دنبال کارهای پذیرش بود، بحثم شد و بدوبیراهی ازش شنیدم و کلی حالم بهم ریخت همون روز تو راه برگشت داشتم از تاکسی پیاده میشدم، راننده عجول دنده عقب زد و پام رو داغون کرد.
تو فرودگاه رو که دیگه فاکتور میگیرم. ولی انصافا الان که دارم فکر میکنم میبینم وقتی اونجا بودم حواسم نبود که چقدر فشار روم بود. اینجا همه اش آرامشه. تنها بدی اش دلتنگیه که اونم 1 بخشی اش با تکنولوژی امروز حل میشه. البته همه این خوبیها به شرطیه که (حداقل برای من) از کار و بارت راضی باشی.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه
شروع ترم بهار/تابستان
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه
جایزه
امروز 1 ایمیل گرفتم که خیلی خوشحالم کرد و چون اینجا دارم از لحظات زندگیم در کانادا نمونه برداری میکنم، این لحظه رو هم ثبت میکنم.
متن ایمیل این بود:
Hi,
You are selected to receive the Computer Program student awards.
Congratulations! The awards are given to the top 10 current students
who have the highest culumative GPAs in 7 or more courses. You will receive
؟$000 to be deposited in your student accounts.
Once again, I would like to congratulate your achievements.
Keep up the good works!
*************************************************
Dr..., Professor, PEng.
Department of Electrical and Computer Engineering
University...
phone...
email...
این امیل رو همون استادم برام فرستاده بود که معرف حضورتون هست. این استادمون program director مون هم هست و خلاصه از همه افراد برنامه ما مهمتره. منم براش جواب دادم که:
Dear Dr...
I would like to thank you for your guidance, patience and lots of valuable information you taught us during this program.
Your perpetual energy and enthusiasm motivated me to learn more and more. Also you were always accessible and willing to help students with their questions.
Once again, thank you very much for your supports.
...
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سهشنبه
این 2 روز
امروز 1 جلسه کلاس رانندگی رفتم. معلمم خیلی تعربف کرد و گفت نیازی به کلاس نداری. من از اول رانندگی رو با ماشین دنده اتوماتیک یاد گرفته بودم و مشکلی تو این زمینه نبود و دلیل دیگه اش هم اینه که نزدیک 1 ساله از محیط رانندگی پرشتاب ایران دور بودم و به آرامش حاکم بر رانندگی اینجا عادت کردم وگرنه اگه تازه اومده بودیم و میخواستم امتحان بدم مثل اسب افسار گریخته میروندم، همونطوری که تو تهران مرسومه.
امروز با 2 تا از دوستام بیرون رفتیم. عصر هم با همسرم رفتیم پیاده روی. واقعا جای همگی خالی
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه
سرمستم
همچنان دارم به خودم یادآوری میکنم که تعطیلم که یادم نره خوشحال باشم. از این فرصت استفاده کردیم و خونمون رو نونوار و حسابی تمیز کردیم و چون تمیزی و براق بودن خونه پدیده ای بس نادر و گذراست هی مهمون دعوت کردیم.
راستی در یک اقدام بی سابقه رکورد ورزشی خودم رو شکوندم و در هوای بارونزده و فرحبخش دبروز به مدت 3 ساعت دوچرخه سواری کردم.
دیگه اینکه اینجا مثل یک تکه از بهشت شده. بینهایت زیبا. ای کاش میشد اینهمه زیبایی رو یه جوری منتقل میکردم تا همه لذتش رو بچشن. من که همه اش دارم خدا رو یاد میکنم و سبحان اله میگم.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سهشنبه
میریم که ...
صبح داشتم با مامان حرف میزدم بهم گفت حالا ساعت چند امتحان داری؟ گفتم 3 ولی به وقت شما 11.5 . اینو گفتم که از ساعت 11.5 شروع کنه به انرژی مثبت فرستادن! نمیدونین مامان من چه تاثیر شگفتی تو زندگی من داره. از نظر روحی خیلی بهش وابسته ام.
۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سهشنبه
پیاده روی
راستی چقدر ناراحت شدم از خبر فوت حمیده خیرآبادی. خدا رحمتش کنه و روحش شاد باشه که همیشه دل مردم رو شاد می کرد.
۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه
اواسط ماه 9
این هفته بیشتر شبها تا دیروقت مشغول انجام پروژه ها و تحویل دادنشون بودیم و چند بار نزدیک نیمه شب رسیدم خونه. دیشب با 1 سری از دوستان که از ایران اومده بودن شام رفتیم مندرین. 1 رستورانیه که بوفه است و همه چی داره. شب خیلی خوبی بود.
امشب هم داریم میریم کنسرت گوگوش که همسرم از چند هفته قبل بلیطش رو برای تولد من خریده بوده.
نمیخوام فقط لحظات لذت و تفریح رو اینجا ثبت کنم. تو این مدت نه ده ماهی که ما اینجا بودیم خاطرات تلخ و شیرین زیادی داشتیم که تلخهاش کم هم نبوده. 1 بار یکی از دوستان خوبم بهم گفت: اینجا سختی ها و خوشی ها هردو خیلی عمیقند. وقتی مشکلی داری غمش خیلی زیاده ولی خوشیهاش هم خیلی بزرگه. الان کاملا درکش میکنم حرفش درست بود.
راستی باید 1 اعترافی کنم. من اصلا شجاعت مهاجرت به تنهایی رو ندارم. نداشته ام. ندارم. فکر نمیکنم در آینده هم داشته باشم و اگه همسر عزیزم نبود تا حالا 10 بار give up کرده بودم.
۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه
این روزها
مشغول جستجوی خونه و ماشین هستیم و سرمون شلوغه. برای ماشین که تقریبا تصمیم گرفتیم. درمورد خونه هم من بیشتر موافقم 1 سال دیگه هم همینجا رو تمدید کنیم. حالا ببینیم چی پیش میاد.
۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه
استخدام دایم
۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه
سال 1389 مبارک
از صمیم قلب آرزو میکنم سال جدبد سال خیلی خیلی خوبی برای همه باشه. امیدوارم برای همه هموطنانم در همه جای دنیا سرنوشت خوشی رقم خورده باشه و ایران عزیز روزهای روشنتری پیش رو داشته باشه.
وای که چقدر دلم گرفته. من امسال خیلی دورم از خانواده ام از دوستهام از خونه مون...
ما هم امشب و فرداشب به مناسبت سال نو مهمونیم. از هفته پیش برای بچه ها کادو خریدیم. فردا اینجا سال تحویل ساعت 1:30 بعدازظهره. امیدوارم تا فردا دلم شادتر شده باشه و سر سال تحویل سرحال باشم وگرنه تا آخر سال اشکی خواهم موند.
۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سهشنبه
۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه
سبزه
حتما این روزها تو ایران همه جا پر از عطر بهار و بوی عیده. بوی وایتکس و خونه تکونی. پر از گلهای بنفشه برای باغچه ها و سینره و سنبل و شب بو برای هفت سین. درختها جوونه زدن و پرنده ها بیدار شدن. اگه این روزها زیر نم نم بارون بهاری قدم میزدین و از بوی خاک و طعم بهار لذت می بردین، یادی از من هم بکنین.
۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه
پایان تعطیلات من
دیشب هم قرار بود با یکی از دوستامون بریم بولینگ ولی اومدن اول خونه ما شام و بعدش دیگه تنبلی مون اومد اما به خاطر پسرشون که کلی از بدقولی ما ناراحت شده بود رفتیم بیلیارد خونه ما. آقایون بازی کردن و ما هم نشستیم به حرف زدن.
امروزهم آخرین روز تعطیلات طلایی منه. هوا عالیه. شاید بریم کمی بگردیم. ترم دیگه دوباره 2 درس برداشتم و حسابی سرم شلوغ میشه.
۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه
یه روز خوب
بعد کتاب آیین نامه رو برداشتم و رفتم کتابخونه نورث یورک. کتابخونه های اینجا خیلی با حاله ولی متاسفانه من کمتر میرم. دنبال نقشه دوچرخه سواری تورنتو گشتم که گفتن جدیدش ماه می میاد. دو سه ساعتی اونجا بودم هم کتاب میخوندم هم داشتم آیس اسکیتینگ رو استخر یخ زده میدون مل لست من رو میدیدم. یه دوری هم تو سیتی سنتر زدم و اومدم پایین خونه 1 کافه مکا و شیرینی خوردم. بعدش هم برای اینکه امروز خیلی خوب بوده باشه رفتم استخر و کمی شنا کردم. آرامشش عالی بود.
الان هم دارم شام درست میکنم، هر نیم ساعت هم میرم 1 سر به وبسایت دانشگاه میزنم ببینم چه گلی به سر خودم زدم. هنوز که نمره ها نیومده.
منتظرم شب بیاد و 3،4 سریالی رو که هرشب دنبال میکنم ببینم، وسطش هم بستنی فراموش نمیشه. راستی بستنی نعناع با تیکه های شکلات رو امتحان کردین؟! خیلی خوشمزه است.
۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه
تعطیلات
خواستم شنا هم برم دیدم دیگه برای من اکتیو! خودکشی محسوب میشه.
دیروز 1 سر به دوستم که عمل کرده زدیم. بهتر بود. همسرش پزشکه یعنی تو ایران بوده، حالا تا اینجا هم پزشک محسوب بشه خیلی کار داره. ازش 1 کتاب گرفتم. مربوط به سوالات مصطلحیه که وقتی بری دکتر ازت میپرسن. خیلی بدرد بخور بود. حالا دارم 1 جاهاییش رو نت برمیدارم.
دیگه اینکه اگه خدا همتی عطا کنه و تنبلی اجازه بده، تو این هفته کتاب آیین نامه رانندگی رو بخونم ، برم امتحان بدم که دیگه بابا کشت منو از بس هربار پای تلفن گفت: باباجون گواهینامه نگرفتی هنوز؟ لازمه. چرا نمی ری...
این هفته تعطیلم ولی استادمون 1 مبحثی رو که نرسید بگه فردا میخواد ارایه کنه هرکی بخواد میره ولی مبحث جالبیه همه میرن. منم همینطور.
۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه
لحظه بعد؟
امتحانام امروز تموم شد! عصر رفتم با خیال راحت کلی خوراکی های خوشمزه خریدم. جای همه خالی شام هم ماهی داشتیم که خیلی خوب شده بود.
۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه
تنبل خانوم
راستی 1 دوچرخه خریدم. خیلی حس خوبی داره. یاد بچگی هام افتادم که با دوستام چقدر بازی و دوچرخه سواری میکردیم! همونجا تو فروشگاه 1 دوری باهاش زدم! مسوول اونجا اومد گفت : اینجا ممنوعه. دیگه بهش نگفتم که تو نمیفهمی. این ریشه داره.
۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سهشنبه
لانگ ویکند
شنبه همسرم با یکی از همکارهای قدیمی اش که اون هم مثل ما تازه اومده قرار گذاشته بود و چند ساعتی با هم بیرون بودن. مثل اینکه همسر اون آقا هم هم رشته و همسن و سال منه. اونها که دیگه اینجا هیچکس رو ندارن و خیلی تنهان. حالا میخوایم 1 بار همگی با هم بریم بیرون یا دعوتشون کنیم. خدا کنه با هم جور باشیم که ما هم به تعداد دوست و آشناهامون اضافه بشه. مخصوصا که اینا هم مثل ما بچه ندارن. من نمیدونم چرا این دوستان فعلی ما زمام اختیار زندگیشون رو دادن دست بچه هاشون. هرچی اونا بخوان، هرجا به اونا خوش بگذره، هرکاری اونا دوست داشته باشن... مثلا 1 بچه نیم وجبی خیلی راحت میتونه برنامه 10 نفر آدم بزرگ رو به راحتی به میل خودش تغییر بده. ما که کوچک بودیم اصلا از این خبرها نبود.
۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه
دیروز
دیروز رو مرخصی بود. منم کلاس نداشتم. بعد از امتحانش رفتیم سنترپوینت خرید داشتیم، ناهار هم همونجا بودیم تا عصر. عصر هم برای اولین بار اینجا رفتیم سینما. خیلی وقت بود میخواستیم بریم وقت نمیشد. تو سالنی که ما رفتیم اول تنها بودیم. بعد 3، 4 نفر دیگه هم اومدن. خیلی خوشمون اومد. دیگه از این به بعد زیاد میریم. در کل روز خیلی خوبی بود.
تو سنترپوینت با 1 آقای هندی آشنا شدیم که خیلی بامزه و خوش اخلاق بود و کلی همسرم رو سرگرم کرد اون وسط که من داشتم خرید میکردم. وسطش از ما پرسید این ایرانیها از کجا میفهمن این خانومی که قراره باهاش ازدواج کنن، خوشگله یا نه، در حالیکه همه خانومها روبنده دارن؟ ما رو میگی، از تعجب داشتیم شاخ در میاوردیم. بهش گفتم : فقط روسری اجباریه. کسی روبند نداره. اون خانومهای کشورهای عربی اند که روبنده دارن. میگفت: شاید شما تو تهران بودین، روبنده نداشتین. بقیه شهرها چی؟ ما میگفتیم هیچ جای ایران روبنده اجباری نیست. تازه اونهایی که خیلی مذهبی تر هستن، چادر میپوشن ولی روبنده نمیذارن. خلاصه کلی براش توضیح دادیم.
حالا امروز از صبح اخبار اینجا داره رییس جمهور محبوب ملت و هوادارانش رو نشون میده و سخنان گهربارامروزش رو پخش میکنه. با خودم فکر کردم با وجود چنین اشخاص خبرسازی که تو ایران آزادی عمل دارن و خودشون رو بین المللی به دنیا مینمایانن، همچین انتظار زیادی نمیشه از بقیه در مورد تصویر ذهنیشون از ایران داشت.
۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سهشنبه
دیدار دوست مجازی
تو اون مدت که ایران بودیم من چند تا وبلاگ افراد مقیم کانادا رو هرروز میخوندم که بعدها کلی از تجربیاتشون استفاده کردم. چند تا از اینها مثل دوستهای دنیای واقعی ام شده بودن، گرچه اونها من رو نمیشناسن چون خیلی تو کامنت دادن و لینک کردن و این حرفها فعال نیستم.
اون اوایل که اومده بودیم اینجا خونه دوست یکی از دوستانمون دعوت شدیم. به محض ورود به خونه شون احساس کردم من 1 جایی بودم که خیلی شبیه این خونه است. کمی که گذشت چیزهای آشنای بیشتری به چشمم خورد و یادم اومد که عکسهای اینجا رو تو وبلاگ ... دیدم. خیلی برام جالب بود که اومدم خونه 1 دوست مجازی و از نزدیک دارم میبینمشون. هرچی بیشتر صحبت می کردند بیشتر مطمن میشدم که خودشه. گرچه با اون تصویری که من ازش تو ذهنم بود، تفاوتهایی داشت ولی اصلش همون بود. حالا هرروز که میرم و بهش سر میزنم چهره واقعیش جلوی چشمم میاد نه تصویری که ساخته ذهن من باشه.
۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه
امتحان نیم ترم
۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه
کادوی تولد
خواستم برات 1 پالتو شیک بخرم، دیدم میای غر میزنی، میگی: " مرسی عزیزم ولی کاشکی این مدلی نخریده بودی. من تواین مدل خیلی راحت نیستم. (یعنی اصلا اینو دوست ندارم)" و بعد دعوا میشه.
امروز 1 دفعه به فکرم رسید برم برات 1 قاب عکس دیجیتال بخرم. 1 قاب بزرگ اندازه تلویزیون. هنوز نمیدونم پیدا میشه یا نه. از این کوچیکهاش خوشم نمیاد. آخه تو عاشق لوازم دیجیتال هستی. منم بعد ور میدارم عکس همه اونایی رو که دلم براشون تنگ شده میریزم توش. اینطوری هم تو خوشحال میشی، هم من!
خوبه که هیچوقت اینجا نمیای وگرنه الان میگفتی: خوبه دیگه به نام من، به کام تو!
۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه
جدایی
نمیدونم آدم ها کم تحمل شدن یا مشکلات خیلی بزرگ و غیر قابل تحمل. فقط امیدوارم این تصمیم آخر پشیمانی به دنبال نداشته باشه و از روی احساسات گذرا نباشه.
ایران که رفته بودم، فیلم "درباره الی" رو دیدم. 1 جاش میگفت: 1 پایان تلخ بهتر از 1 تلخی بی پایانه. من اینو قبول دارم.
۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه
این روزها
هوا خیلی خوبه. دانشگاه خیلی خوبه. دوستانم خیلی خوبن. زندگی خیلی خوبه. حال خودم هم خیلی خوبه. خدایا شکر.
دیروز تولد یکی از دوستام بود. رفتیم 1 رستوران مراکشی تو خیابان فرانت. خیلی خوش گذشت. شب هم مهمون بودیم و تا برگشتیم خونه نضفه شب شده بود.
هفته پیش هم جمعه و شنبه شب مهمون داشتیم.
هنوز در حال و هوای تعطیلات به سر میبرم و خیلی خوشم. دیگه باید کم کم بیام تو درسها که 1/3 ترم گدشته!