۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

روز آخر

امروز روز آخر بود. همه پرزنتیشن داشتن. ما هم. از صبح رفتم. کلی هم شیک و پیک کردم. همه هم. کلی هم بچه ها عکس گرفتن. سر پرزنتیشن ما سالن خیلی شلوغ شد. لیزا هم سوال پرسید. استاد نازنین هم رو کارمون کامنت گذاشت. چقدر دوستش داشتم.
اصلا فکر نمیکردم انقدر دلم تنگ بشه. مثل اینایی شدم که بازنشسته میشن، افسرده میشن. چقدر دلم برای این سال طولانی سخت پر استرس تنگ شد.

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

دفاع

امروز روز دفاعمون بود. همه چی عالی بود. باورم نمیشه که 1 سال گذشت. باورم نمیشه که تموم شد. مثل 1 خواب طولانی بود.

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

گردنم درد میکنه

این شنبه همسرم امتحان قانون و اخلاق مهندسی رو داره و مشغوله.خوندن و حفظ کردن این چیزها به فارسی هم مصیبته، دیگه چه برسه به انگلیسی با اون کلمات قلنبه سلنبه.
منم که تا فردا صبح باید ریپورتمون رو برای استادمون بفرستیم. دیشب تا نیمه شب تو آزمایشگاه بودم. دیگه اینکه در راه علم، چشم که هیچ، گردن و شونه هام هم فرسوده شد.
نمیگم از اینی که هستم، خوشحال نیستم. نه اصلا اینو نمیگم. ولی اگه 1 روزی دختری داشتم، دوست دارم خیلی بیشتر از زندگیش لذت ببره. وسواسی نباشه. به خودش سخت نگیره. کمال گرا نباشه. دیدش به همه چی مثل من 0 و 1 نباشه ( اگه چیزی از نظر من پرفکت نباشه، مساوی صفره.). متوسط رو هم دوست داشته باشه. بره هنر بخونه. بره تو خط ورزش. چند تا زبان یاد بگیره. مسافرت زیاد بره که خیلی دید آدم رو به زندگی باز میکنه. امیدوارم رزق و روزی اش هم زیاد باشه و از همه مهمتر خوش شانس و خوش بخت و اقبال باشه.
راستی اگه 1 روزی پسری داشتم دوست دارم غنی باشه. (غنی نه فقط به معنای ثروتمند، بلکه بی نیاز باشه)، شخصیت قوی ای داشته باشه و اعتماد به نفس خوبی داشته باشه. برای اینکه آدم اعتماد به نفسش خوب باشه باید مهارتهای زیادی داشته باشه.
مثل اینکه همون دختر باشه، خوشتره!
اینایی که گفتم نشونه های خستگی و دلتنگی زیاد بود. اگه هذیانی هم قاطیش بود به دل نگیرین.