بازهم به خواب من بیا. تو خواب بخشیدمت (بخشیدهامت). خیلی وقته که بخشیدمت. تو بیداری نه. بین ما همه چی تموم شد. تو کوزه رو شکستی، آب رو ریختی و دیگه نشد جمعش کرد. ولی دلم برات تنگ شده. بازم به خواب من بیا. همینجوری که بیهوا، بیدعوت میآی، خوبه. خواب خوبه، خیلی خوب. بند زمان پاره میشه، مرزها و فاصلهها بیمعنی میشن و تو به من نزدیک میشی مثل اون وقتها پاک و بیریا.
۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه
عادت
امروز صبح با پ. حرف زدم. دلم براشون تنگ شده بود. میگفت: "هوا 17- درجه شده، ولی بد نیست!" تعجب کردم. آخه این پ. تابستون جلوی کولر ژاکت میپوشید. خب آدم به شرایط جدید عادت میکنه.
پس چرا من به این ترافیک عادت نمیکنم؟ چرا بعد از 20 سال هنوز صبح زود به سختی از تخت خواب جدا میشم؟ چرا به چشمپوشی از خطای اطرافیان عادت نمیکنم؟ اصلا چرا با اینکه میدونم برام سمه، هنوز گاهی وقتها زود عصبی میشم؟
پس چرا من به این ترافیک عادت نمیکنم؟ چرا بعد از 20 سال هنوز صبح زود به سختی از تخت خواب جدا میشم؟ چرا به چشمپوشی از خطای اطرافیان عادت نمیکنم؟ اصلا چرا با اینکه میدونم برام سمه، هنوز گاهی وقتها زود عصبی میشم؟
شاید بدن آدمه که میتونه خودش رو با شرایط وفق بده ولی روح و روان آدم به این راحتی تغییر نمیکنه و تسلیم نمیشه. ای کاش میشد. حداقل به پذیرفتن چیزهایی که تغییرشون خارج از اراده شه، عادت میکرد.
اشتراک در:
پستها (Atom)