۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

بازهم بیا

بازهم به خواب من بیا. تو خواب بخشیدمت (بخشیده­امت). خیلی وقته که بخشیدمت. تو بیداری نه. بین ما همه چی تموم شد. تو کوزه رو شکستی، آب رو ریختی و دیگه نشد جمعش کرد. ولی دلم برات تنگ شده. بازم به خواب من بیا. همینجوری که بی­هوا، بی­دعوت می­آی، خوبه. خواب خوبه، خیلی خوب. بند زمان پاره می­شه، مرزها و فاصله­ها بی­معنی می­شن و تو به من نزدیک می­شی مثل اون وقتها پاک و بی­ریا.

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

عادت

امروز صبح با پ. حرف زدم. دلم براشون تنگ شده بود. می­گفت: "هوا 17- درجه شده، ولی بد نیست!" تعجب کردم. آخه این پ. تابستون جلوی کولر ژاکت می­پوشید. خب آدم به شرایط جدید عادت می­کنه.
پس چرا من به این ترافیک عادت نمی­کنم؟ چرا بعد از 20 سال هنوز صبح زود به سختی از تخت خواب جدا می­شم؟ چرا به چشمپوشی از خطای اطرافیان عادت نمی­کنم؟ اصلا چرا با اینکه می­دونم برام سمه، هنوز گاهی وقتها زود عصبی می­شم؟
شاید بدن آدمه که می­تونه خودش رو با شرایط وفق بده ولی روح و روان آدم به این راحتی تغییر نمی­کنه و تسلیم نمی­شه. ای کاش می­شد. حداقل به پذیرفتن چیزهایی که تغییرشون خارج از اراده شه، عادت می­کرد.