۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

میریم که ...

می ریم که آخرین lab exam نفسگیر رو بدیم. هنوز در شگفتم از سوالات written exam دیروز. این آخرین درسی بود که با استاد محبوبم داشتم. آدم به این باهوشی و مهربونی کمتر دیدم. البته به خاطر امتحاناتش چندان طرفداری نداره که هیچ، بد و بیراه هم کم نثارش نمیشه. ولی من که خیلی دوستش دارم.
صبح داشتم با مامان حرف میزدم بهم گفت حالا ساعت چند امتحان داری؟ گفتم 3 ولی به وقت شما 11.5 . اینو گفتم که از ساعت 11.5 شروع کنه به انرژی مثبت فرستادن! نمیدونین مامان من چه تاثیر شگفتی تو زندگی من داره. از نظر روحی خیلی بهش وابسته ام.

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

پیاده روی

میخواستیم عصر بریم دوچرخه سواری ولی من امتحانم کمی طول کشید و تا رسیدم خونه 35 دقیقه به غروب بود. به جاش رفتیم پیاده روی. لذت فراوان بردیم از هوای عالی و مناظر بسیار زیبا و صدای طبیعت. حداقل 10 مرتبه جای مامان و بابا رو خالی گفتم. جای همه خالی.
راستی چقدر ناراحت شدم از خبر فوت حمیده خیرآبادی. خدا رحمتش کنه و روحش شاد باشه که همیشه دل مردم رو شاد می کرد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

اواسط ماه 9

امروز هوا خیلی خنک بود و ابری ولی بارانی نبود. رفتیم 1 خونه دیدیم و من برای اولین بار سوار ماشینمون شدم. واقعا احساس میکنم وقتی آدم ماشین داره، زندگی اش یه رنگ دیگه میشه.
این هفته بیشتر شبها تا دیروقت مشغول انجام پروژه ها و تحویل دادنشون بودیم و چند بار نزدیک نیمه شب رسیدم خونه. دیشب با 1 سری از دوستان که از ایران اومده بودن شام رفتیم مندرین. 1 رستورانیه که بوفه است و همه چی داره. شب خیلی خوبی بود.
امشب هم داریم میریم کنسرت گوگوش که همسرم از چند هفته قبل بلیطش رو برای تولد من خریده بوده.
نمیخوام فقط لحظات لذت و تفریح رو اینجا ثبت کنم. تو این مدت نه ده ماهی که ما اینجا بودیم خاطرات تلخ و شیرین زیادی داشتیم که تلخهاش کم هم نبوده. 1 بار یکی از دوستان خوبم بهم گفت: اینجا سختی ها و خوشی ها هردو خیلی عمیقند. وقتی مشکلی داری غمش خیلی زیاده ولی خوشیهاش هم خیلی بزرگه. الان کاملا درکش میکنم حرفش درست بود.
راستی باید 1 اعترافی کنم. من اصلا شجاعت مهاجرت به تنهایی رو ندارم. نداشته ام. ندارم. فکر نمیکنم در آینده هم داشته باشم و اگه همسر عزیزم نبود تا حالا 10 بار give up کرده بودم.

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

این روزها

این هفته اینجا جمعه تعطیل بود. 13 بدر هم که بود و ما به همراه گروه بزرگی از دوستان رفتیم 1 پارک خیلی بزرگ. هوا هم که حسابی یاری کرد (25 درجه سانتیگراد) و روز خیلی خوبی شد. هنوز بدنم از وسطی که بازی کردیم درد میکنه از بس که فعالم ماشااله.
مشغول جستجوی خونه و ماشین هستیم و سرمون شلوغه. برای ماشین که تقریبا تصمیم گرفتیم. درمورد خونه هم من بیشتر موافقم 1 سال دیگه هم همینجا رو تمدید کنیم. حالا ببینیم چی پیش میاد.