۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

سالگرد

فردا میشه 1 سال.
1 سال زندگی در تورنتو.

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

wonderlan

دیروز صبح تا عصر کلاس داشتم و هوا بارونی بود ولی عصر عالی شد. مه همه جا رو گرفته بود. هوا هم خیلی خوب بود. نه سرد نه گرم نه بادی.
دوستهامون اومدن با هم رفتیم واندرلند که بهتر بود اسمش رو میذاشتن nightmare land.
1 پارک قشنگ و بزرگ شمال تورنتو که پر از وسایل بازیه. ما هم season pass براش خریدیم که هرچی خواستیم بریم. ولی ناغافل از اینکه دوستان ما نمیدونم چی تو ما دیده بودن که ما رو مستقیم بردن تو بازیهای level 5 (وحشتناکترین).
ما هم ار همه جا بیخبر سوار شدیم و چشمتون روز بد نبینه... یعنی مرگ رو با همه وجود حس کردم. انقدر جیغ زده بودم که همسرم فکر کرد دار فانی رو دارم وداع میکنم و خلاصه سعی میکرد در واپسین لحظات سنگ تموم بذاره و هی میگفت: خیلی آسونه عزیزم. اصلا نترس. چشمهاتو ببند. ... و اینا رو در حالی میگفت که رنگ خودش مثل گچ سفید شده بود و گلاب به روتون دوتایی داشتیم بالا میاوردیم.
خلاصه وقتی اولین بازی تموم شد، قیافه ما دیدنی بود. من که فشارم افتاده بود و از شدت هیجان سرم داشت از درد میترکید و به 1 سری عوارض جانبی هم دچار شده بودم. این دوستان نازنین هم کلی معذرت خواهی کردن و گفتن بریم 1 بازی آسون level 1. رفتیم 1 بازی از اونایی که تو شهر بازی تهران هم بود. مال کودکان زیر 2 سال. همون که سوار اسب میشدیم اروم بالا پایین میرفت و دور 1 استوانه مرکزی با سرعت چند سانتیمتر بر ساعت میچرخید.
بعد گفتن ما از اول اشتباه کردیم. باید شما رو از level 1 شروع میکردیم تا به 5 برسیم. ما هم با خودمون گفتیم باز خوب شد level ما دستشون اومد. برای همین به حرفشون اطمینان کردیم و سوار بازی بعدی شدیم که اینبار آش و لاش تر از بار اول پیاده شدیم. سرتون رو درد نیارم که 1 بار دیگه هم همین اتفاق افتاد و این بار دیگه من مطمأن شدم اینا نذر کردن تا 1 بلایی سر ما نیاوردن ولمون نکنن. تو این مرحله دیگه من انقدر آدرنالین تو بدنم ترشح شده بود که مثل اینایی شده بودم که دور از جون سکته مفزی میکنن. دست و پا و همه بدنم شل و نبمه لمس شده بود و تلو تلو میخوردم. دیگه سوار هیچی نشدم. (اینم بگم که خود اینا 11 بازی level 5 رو سوار شدن و بعد هرکدوم میگفتن: عالی بود.)
تا صبح هم داشتم کابوس میدیدم، طوری که نصفه شب با صدای شیر آب از خواب پریدم (همسرم رفته بود آب بخوره) و فکر کردم لوله های آب ترکیده و همسرم داره جلوی آب رو میگیره. نشسته بودم رو تخت و هی میگفتم وای الان فشار آب ما رو از اینجا (طبقه 35) پرتاب میکنه بیرون!

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

روزهای بهاری راهی

این قدر این روزها اینجا قشنگ و رویایی شده که برام عادی نمیشه و هی بازم اینجا مینویسم. این چند روز هرروز عصر یا میریم پیاده روی یا دوچرخه سواری یا با ماشین میریم جاهای دورتر و هرروز 1 محله رویایی تر از روزهای قبل پیدا میکنیم و خونه مورد علاقه مون رو انتخاب میکنیم که وقتی حسابی پولدار شدیم وقتمون سر انتخاب خونه هدر نره!
راستی گفته بودم که متولد بهارم و عاشق بهار. حالا میخوام بگم خلق و خوم هم مثل بهاره. در عین آرامش یه دفعه طوفانی و رعد و برقی میشم که خودم هم باورم نمیشه. دیروز بازم رگباری بودم. امروز آفتابی ام ولی فردا رو نمیدونم. خلاصه که خدا همه رو شفا بده. صبر همراهانشون رو زیاد کنه. آمین.