۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

دیروز باید پروژه تحویل می دادیم. استادمون وقت تحویل پروژه رو تا نیمه شب تمدید کرد. خلاصه که تا 12.5 شب تو آزمایشگاه یا به قول اینا لب بودم و با یکی از دوستهام با مترو برگشتیم خونه. وسط راه مترو out of service شد و منتظر قطار بعدی شدیم. 1 ایستگاه بیشتر نیومدیم که گفتن کلا همه قطارهای رو به شمال متوقف میشن و باید بقیه مسیر رو با اتوبوس برین. حالا همسرم هم تو خیابون نزدیک خونه منتظر من بود و کلی هم دیر شده بود که بالاخره نزدیک 2 شب رسیدیم خونه. (راهی که در حالت عادی 40 دقیقه بیشتر نیست) اینا رو گفتم که بگم خیابونها، حداقل اونایی که من و دوستم ازش رد شدیم خیلی امن بود و همه آدمهای عادی اون وقت شب تو خیابون بودن و با وضعیت نگران کننده ای روبرو نشدیم.
امروز رفتم دانشگاه دنبال کاهای وام. هنوز بهم ندادن. رفتم و کلی براشون حرف زدم و بالاخره قرار شد هفته دیگه معلوم بشه.
خوبه که درسهام خیلی زیاده. اصلا نمیفهمم روز و شب و هفته ها چطوری دارن میگذرن. اینطوری کمتر یاد ایران و دلتنگی هام می افتم.

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

فردا امتحان نیم ترم سختی دارم ولی با کمال آرامش نشستم دارم وبگردی میکنم. چرا؟ چون من دقیقه نودی هستم و هیچوقت سر عقل نمیام! حالا فردا از اضطراب نصفه جون میشم.
چند روز بود که بدجوری سرما خورده بودم. بالاخره امروز برای اولین بار اینجا رفتم دکتر و پرونده تشکیل دادم. برام 1 سری آزمایش هم نوشت که باید برم بدم.
درسهام خیلی زیادن. هفته ای 12 ساعت تئوری و کلی هم عملی. همه اش هم باید پروژه تحویل بدیم و امتحان بدیم ولی در کل خیلی خوبن.
آخر هفته 2 جا مهمون بودیم که هر 2 تاش خوب بود و خوش گذشت.
راستی عید فطر هم مبارک. اینجا سر کلاسهای ما امروز همه پاکستانی ها و عربها و کلا مسلمونهای دیگه کلی تبریک به هم میگفتن. ما هم به همه تبریک گفتیم. آخه این براشون مهمترین عیده. همه دقیقا میگفتن "عید مبارک" اول فکر کردم به احترام ما دارن فارسی بهمون تبریک میگن. حالا نگو این جمله عربیه و همه مسلمونها به هر زبانی، همین رو میگن.

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

دلم گرفته. خیلی زیاد. بعضی وقتها اینجوری میشه دیگه. بی دلیل. صورتت می خنده ولی دلت نه.

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

درسهام حسابی شروع شده. کلی پروژه و تکلیف و ... نیم ترم هفته دیگه، 1 هفته عقب افتاد. چه زود نیم ترم رسید!
هفته پیش لانگ ویکند بود. ما هم 2 روز از 3 روز رو به گشت و گذار پرداختیم. از سه شنبه مدرسه ها هم باز شدن.
سر کلاس بیشتر مسلمونها روزه هستن. یکی از دوستان من هم همه روزه هاش رو گرفته. امشب هم بعضی از بچه ها با هم میرفتن مسجد امام علی برای شب احیا.
راستی از امروز فستیوال فیلم تورنتو شروع شده و خیلی از هنرپیشه های هالیودی اینجا هستن. ما هم فردا شاید 1 سر بریم داون تاون ببینیم کی ها رو میشه دید.

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

دیروز اولین روز دانشگاه بود. از اونجایی که من همیشه باید دیر برسم، 1 بار هم که به موقع رفتم، از شانس من ساب وی ، مشکل دار شد و 20 دقیقه دیر رسیدم سر ارینتیشن. کلاسها هم بلافاصله شروع شدن. سر کلاس نشستن بعد از چند سال کار کردن خیلی کیف داره. آدم تازه قدر درس رو میفهمه. بزرگترین خوبی اش هم اینه که خودت رییس خودتی و هر گلی زدی به سر خودت زدی.
1 چیزی که همین روز اول دستگیرم شد، اینه که با دانشگاه رفتن، نه تنها هیچ پیشرفتی که در زبانم حاصل نمیشه، بلکه فارسی ام کلی تقویت میشه. چون اولا استادهامون همه یا هندی اند یا چینی، دوم اینکه همین روز اولی با 5، 6 تا ایرانی دوست شدم و...
تعداد افراد رشته ما حدود 80 نفر بود! خیلی بیشتر از انتظارم. که از این تعداد کمتر از 10 تامون دختر بودیم. بیشتر افراد هم یا هندی یا چینی بودن، 1 سری عرب، 1 تعداد ایرانی، تعداد انگشت شماری هم سفید و بور که هنوز نمیتونم بگم کجایی هستن.
دیگه اینکه امروز 4 امین سالگرد ازدواج ماست و از همینجا از تبریکات صمیمانه دوستان عزیزم تشکر میکنم که تلفن زدن، ایمیل زدن و ... خلاصه به یاد ما بودن.