۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

دلم گرفته



دیشب خیلی دلم گرفته بود. نصفه شب بین خواب و بیداری فکر کردم هفته دیگه داریم میریم. تو خواب هی به خودم میگفتم: یعنی هفته دیگه اینموقع من اینجا نیستم. از ترس از خواب پریدم و کلی خوشحال شدم که هنوز 5 هفته مونده تا بریم .
این روزها کارم شده سبک سنگین کردن تصمیماتی که قبلا گرفتیم و الان داریم عملی میکنیم. خیلی هم سخته.
اگه نریم چند تا چیز نسبتا مهم مادی رو از دست میدیم. اگه بریم کلی چیز معنوی مهم رو ازدست میدیم. همه اش میترسم نکنه برای همیشه اونها رو از دست بدم و تا آخر عمر حسرت بخورم. اگه نریم میدونم که خیلی زود پشیمون میشم. اگه بریم میترسم بیشتر پشیمون بشم.