۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

لحظه بعد؟

میگن آدم از 1 لحظه بعدش خبر نداره واقعا راسته. 3 شب پیش تولد یکی از دوستان بود. همه چیز خوب بود و به خوشی تموم شد. همون شب این دوستمون دل درد شدید میگیره، میره اورژانس، میگن باید آپاندیست رو عمل کنی. عصر زنگ زدم حالش اصلا خوب نبود. حالا تو این تنهایی اینجا گذروندن دوران نقاهت بعد از عمل، خیلی سخته.
امتحانام امروز تموم شد! عصر رفتم با خیال راحت کلی خوراکی های خوشمزه خریدم. جای همه خالی شام هم ماهی داشتیم که خیلی خوب شده بود.

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

تنبل خانوم

فردا و پس فردا امتحان دارم. این سمستر 1 درس گرفتم که خوب بخونمش و وقت کم نیارم، ولی انقدر گردش و تفریح کردم که فکر کنم ترم قبل وضعیتم بهتر بود. دیگه نمیگم این چند روزه قبل امتحان کجاها رفتم و ... که خودم رو بیشتر از این شرمنده نکنم. ولی سمستر بعدی دوباره 2 درس میخوام ور دارم.
راستی 1 دوچرخه خریدم. خیلی حس خوبی داره. یاد بچگی هام افتادم که با دوستام چقدر بازی و دوچرخه سواری میکردیم! همونجا تو فروشگاه 1 دوری باهاش زدم! مسوول اونجا اومد گفت : اینجا ممنوعه. دیگه بهش نگفتم که تو نمیفهمی. این ریشه داره.

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

لانگ ویکند

این هفته اینجا لانگ ویکند بود. دوشنبه family day بود. یکشنبه هم که ولنتاین. ما هم مهمون داشتیم و حسابی مشغول بودیم. جمعه عصر با همکلاسی هام رفتیم Cafe Mirage. شنبه شب هم رفتیم fairview. برای همسرم 1 کیف پول خریدیم که جای کارت زیاد داشته باشه. من هم 1 جفت دستکش انتخاب کردم. خلاصه این چند روزه خیلی بهم خوش گذشت. اصلا این ترم که درس کم گرفتم همه اش در گشت و گذارم. هفته دیگه هم امتحانات آخر ترم شروع میشه. وای چه زود.
شنبه همسرم با یکی از همکارهای قدیمی اش که اون هم مثل ما تازه اومده قرار گذاشته بود و چند ساعتی با هم بیرون بودن. مثل اینکه همسر اون آقا هم هم رشته و همسن و سال منه. اونها که دیگه اینجا هیچکس رو ندارن و خیلی تنهان. حالا میخوایم 1 بار همگی با هم بریم بیرون یا دعوتشون کنیم. خدا کنه با هم جور باشیم که ما هم به تعداد دوست و آشناهامون اضافه بشه. مخصوصا که اینا هم مثل ما بچه ندارن. من نمیدونم چرا این دوستان فعلی ما زمام اختیار زندگیشون رو دادن دست بچه هاشون. هرچی اونا بخوان، هرجا به اونا خوش بگذره، هرکاری اونا دوست داشته باشن... مثلا 1 بچه نیم وجبی خیلی راحت میتونه برنامه 10 نفر آدم بزرگ رو به راحتی به میل خودش تغییر بده. ما که کوچک بودیم اصلا از این خبرها نبود.

۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

دیروز

دیروز همسرم امتحان P.Eng. داشت و قسمت تکنیکالش رو قبول شد. حالا باید ماه اپریل امتحان قانونش رو هم یده. بعد از 1 سال سابقه کاری، رسما P.Eng میشه.
دیروز رو مرخصی بود. منم کلاس نداشتم. بعد از امتحانش رفتیم سنترپوینت خرید داشتیم، ناهار هم همونجا بودیم تا عصر. عصر هم برای اولین بار اینجا رفتیم سینما. خیلی وقت بود میخواستیم بریم وقت نمیشد. تو سالنی که ما رفتیم اول تنها بودیم. بعد 3، 4 نفر دیگه هم اومدن. خیلی خوشمون اومد. دیگه از این به بعد زیاد میریم. در کل روز خیلی خوبی بود.
تو سنترپوینت با 1 آقای هندی آشنا شدیم که خیلی بامزه و خوش اخلاق بود و کلی همسرم رو سرگرم کرد اون وسط که من داشتم خرید میکردم. وسطش از ما پرسید این ایرانیها از کجا میفهمن این خانومی که قراره باهاش ازدواج کنن، خوشگله یا نه، در حالیکه همه خانومها روبنده دارن؟ ما رو میگی، از تعجب داشتیم شاخ در میاوردیم. بهش گفتم : فقط روسری اجباریه. کسی روبند نداره. اون خانومهای کشورهای عربی اند که روبنده دارن. میگفت: شاید شما تو تهران بودین، روبنده نداشتین. بقیه شهرها چی؟ ما میگفتیم هیچ جای ایران روبنده اجباری نیست. تازه اونهایی که خیلی مذهبی تر هستن، چادر میپوشن ولی روبنده نمیذارن. خلاصه کلی براش توضیح دادیم.
حالا امروز از صبح اخبار اینجا داره رییس جمهور محبوب ملت و هوادارانش رو نشون میده و سخنان گهربارامروزش رو پخش میکنه. با خودم فکر کردم با وجود چنین اشخاص خبرسازی که تو ایران آزادی عمل دارن و خودشون رو بین المللی به دنیا مینمایانن، همچین انتظار زیادی نمیشه از بقیه در مورد تصویر ذهنیشون از ایران داشت.



۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

دیدار دوست مجازی

وقتی سال 2008 برای اولین بار اومدیم کانادا، کمتر از 40 روز اینجا بودیم و برگشتیم ایران و تصمیم گرفتیم سال بعدی برگردیم که 3سال بمونیم و پاسپورتمون رو بگیریم.
تو اون مدت که ایران بودیم من چند تا وبلاگ افراد مقیم کانادا رو هرروز میخوندم که بعدها کلی از تجربیاتشون استفاده کردم. چند تا از اینها مثل دوستهای دنیای واقعی ام شده بودن، گرچه اونها من رو نمیشناسن چون خیلی تو کامنت دادن و لینک کردن و این حرفها فعال نیستم.
اون اوایل که اومده بودیم اینجا خونه دوست یکی از دوستانمون دعوت شدیم. به محض ورود به خونه شون احساس کردم من 1 جایی بودم که خیلی شبیه این خونه است. کمی که گذشت چیزهای آشنای بیشتری به چشمم خورد و یادم اومد که عکسهای اینجا رو تو وبلاگ ... دیدم. خیلی برام جالب بود که اومدم خونه 1 دوست مجازی و از نزدیک دارم میبینمشون. هرچی بیشتر صحبت می کردند بیشتر مطمن میشدم که خودشه. گرچه با اون تصویری که من ازش تو ذهنم بود، تفاوتهایی داشت ولی اصلش همون بود. حالا هرروز که میرم و بهش سر میزنم چهره واقعیش جلوی چشمم میاد نه تصویری که ساخته ذهن من باشه.


۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

امتحان نیم ترم

دیروز امتحان نیم ترم داشتم. بیشتر تست هوش بود. این همون استاد معروفمون بود که ترم پیش هم باهاش درس داشتیم. انقدر دانشگاه و رشته ام رو دوست دارم که نمیخوام زود بگذره.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

کادوی تولد

چند روزه دارم فکر میکنم برای تولدت چی کار کنم. اول خواستم به رسم ایران که بودیم برات مهمونی بگیرم ولی دیدم دیگه بزرگ شدی کوچولوی من، تازه مگه چند نفر جا میشن تو این خونه فسقلی ما. حالا تو این 10 روز 1 فکری برای اونشب میکنم. شاید شام با هم بریم "بتن قوژ" بعدش هم سینما.
خواستم برات 1 پالتو شیک بخرم، دیدم میای غر میزنی، میگی: " مرسی عزیزم ولی کاشکی این مدلی نخریده بودی. من تواین مدل خیلی راحت نیستم. (یعنی اصلا اینو دوست ندارم)" و بعد دعوا میشه.
امروز 1 دفعه به فکرم رسید برم برات 1 قاب عکس دیجیتال بخرم. 1 قاب بزرگ اندازه تلویزیون. هنوز نمیدونم پیدا میشه یا نه. از این کوچیکهاش خوشم نمیاد. آخه تو عاشق لوازم دیجیتال هستی. منم بعد ور میدارم عکس همه اونایی رو که دلم براشون تنگ شده میریزم توش. اینطوری هم تو خوشحال میشی، هم من!
خوبه که هیچوقت اینجا نمیای وگرنه الان میگفتی: خوبه دیگه به نام من، به کام تو!