۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

فعلا

حسابی اینترنت بازی کردم که تا برگردم خیلی بهم فشار نیاد!
تقریبا جمع وجور کردم. البته 1 سری کارهای شخصی هنوز مونده. تا دقیقه 90 هم هنوز دقایقی باقیست!
چند ساعت دیگه میریم فرودگاه. دیروز 1 کار خیلی مفید کردم و 1 امتحان نسبتا سخت رو پاس کردم. حالا با خیال راحت میرم.
صبح مامان زنگ زده میگه دارم لحظه شماری میکنم، بهش گفتم تو رو خدا زیاد خوشحال نشو که برای برگشتنم هم خیلی غمگین نشی.
خیلی خوشحالم که دارم میرم ببینمشون ولی اگه بگم از الان از فکر قورت دادن بغض هنگام خداحافظی غم دارم بیراه نیست.
خدایا به امید خودت

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

پاییز فرا رسید

چند روزه که هوا پاییزی شده. باد خنک می وزه و آسمون ابریه. هنوز همه جا سبزه ولی فکر میکنم وقتی برگردم همه جا رنگ و وارنگه شایدهم یه دست سفید باشه.
زمستون پارسال خیلی با ما که اول راه بودیم همراهی کرد ولی امسال مثل اینکه میخواد شکوه و ابهت خودش رو نشون بده. من زمستون رو هم دوست دارم. سفید و پاکه. همه رو دور هم تو خونه ها جمع میکنه. من رو یاد قصه خوندن پای شومینه هیزمی میندازه، وقتی بیرون تاریکه و صدای باد سرد میاد و تو از حموم آب گرم اومدی، لباس گرم و راحت پوشیدی، روی صندلی ننویی نشستی و داری 1 چیز گرم می نوشی و قصه می خونی.
چقدر وقت کمه. چقدر زود زود میگذره. چقدر کار ناتموم دارم. چندین و چند هدف تحقق نیافته دارم... داشتم از این فکرها میکردم طبق معمول این روزها که پیغام بسیار با مسمایی (؟) رسید. 37
راستی عید فطر مبارک. روزه ها قبول باشه. فطریه رو هم فراموش نکنید که مادربزرگم همیشه میگفت مال سلامتیه.

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

سفر

دیروز به خودمون 1 کادوی خوب دادیم و بلیط ایران خریدیم. شمارش معکوس شروع شد. من دیرتر از همسرم بر میگردم.