بازهم به خواب من بیا. تو خواب بخشیدمت (بخشیدهامت). خیلی وقته که بخشیدمت. تو بیداری نه. بین ما همه چی تموم شد. تو کوزه رو شکستی، آب رو ریختی و دیگه نشد جمعش کرد. ولی دلم برات تنگ شده. بازم به خواب من بیا. همینجوری که بیهوا، بیدعوت میآی، خوبه. خواب خوبه، خیلی خوب. بند زمان پاره میشه، مرزها و فاصلهها بیمعنی میشن و تو به من نزدیک میشی مثل اون وقتها پاک و بیریا.
۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه
عادت
امروز صبح با پ. حرف زدم. دلم براشون تنگ شده بود. میگفت: "هوا 17- درجه شده، ولی بد نیست!" تعجب کردم. آخه این پ. تابستون جلوی کولر ژاکت میپوشید. خب آدم به شرایط جدید عادت میکنه.
پس چرا من به این ترافیک عادت نمیکنم؟ چرا بعد از 20 سال هنوز صبح زود به سختی از تخت خواب جدا میشم؟ چرا به چشمپوشی از خطای اطرافیان عادت نمیکنم؟ اصلا چرا با اینکه میدونم برام سمه، هنوز گاهی وقتها زود عصبی میشم؟
پس چرا من به این ترافیک عادت نمیکنم؟ چرا بعد از 20 سال هنوز صبح زود به سختی از تخت خواب جدا میشم؟ چرا به چشمپوشی از خطای اطرافیان عادت نمیکنم؟ اصلا چرا با اینکه میدونم برام سمه، هنوز گاهی وقتها زود عصبی میشم؟
شاید بدن آدمه که میتونه خودش رو با شرایط وفق بده ولی روح و روان آدم به این راحتی تغییر نمیکنه و تسلیم نمیشه. ای کاش میشد. حداقل به پذیرفتن چیزهایی که تغییرشون خارج از اراده شه، عادت میکرد.
۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه
همه چیز به کام
بیشتر شبها که میرسیم خونه، با شنیدن صدای بوق پیغامگیر به هم میگیم: "باز ر. زنگ زد و ما طبق معمول نبودیم" ر. و گ. عزیز از دوستهای خوب و مهربون ما هستن که چند هفتهای میشه ندیدیمشون. آخه این چند وقت سرمون خیلی شلوغ بود. اول پ. اومد و کلی وقتمون رو با هم به خوشی سپری کردیم. بعد من تصادف کردم. در عرض سه هفته، سه تا نامزدی داشتیم. عموم از امریکا اومد، عمهام از دبی اومد، یه عمه دیگهام داره میره مکه، یه دخترش برای همیشه رفت استرالیا، اون یکی دخترش از انگلیس اومد. چند تا تولد و مهمونی دوستانه هم این وسط داشتیم...خلاصه روزهای خیلی خوبیه و همه چیز به کام.
۱۳۸۷ آذر ۵, سهشنبه
حرف اول
دارم راهی مسیری میشم که معلوم نیست به کجا ختم میشه و چقدر طول میکشه و از کجاها میگذره. تو پیمودن این راه، یه لحظههایی رو ثبت میکنم که بعدها اگه خواستم مسیر پشت سرم رو مرور کنم، یه نیم نگاهی هم به این نوشتهها بندازم.
اشتراک در:
پستها (Atom)