۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

شاید وقتی دیگر

بعد از مدتها اومدم گردگیری کنم صندوقچه خاطراتم رو.
اولش نوشتم که تو این مدت که خبری ازم نبود چی ها شد ولی نمیدونم چرا یه چیزی ته قلبم گفت همه اش رو پاک کن. هیچی نگو. درونگرایی من به اینجا هم رسید.

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

شب یلدا

پارسال این موقع من ایران بودم. دیشب رسیده بودم. شب یلدا خونه خاله مینو بودیم. تینا و احسان هم بودن. اُ راستی کاملیا هم بود. کامی نازنینم! هیچ فکر میکردی چه سرنوشتی در انتظارته...
مامان به کسی نگفته بود که من دارم میام. حتی تا 2 روز قبلش خودم هم نمیدونستم. میخواست همه رو در سورپرایز شدن خودمون شریک کنه.
تو فرودگاه وقتی مامان و بابا رو دیدم انگار داشتم خواب می دیدم. دفعه قبل که باهاشون خداحافظی کرده بودم، معلوم نبود دیگه کی ببینمشون.
مامان گلم! چقدر دلم برات تنگ شده امشب. بمیرم برای الهه نازم. الان فیس بوکم رو دیدم، حالم کلی گرفته شد....
شب یلدا مبارک. خیلی باید خوشخال باشم. چون پاییز تموم شده. از فردا روزها رو به بلندی میره. امشب ما یه پارتی مفصل دعوتیم. پات لاکه. ما هم باید اردو به اندازه 8 نفر ببریم. همسرم مستقیم از سر کار رفته. من هم فعلا با موهای خیس حموم کرده نشستم دارم بخش احساسی مغزم رو کپی پیست میکنم اینجا.

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

اولین کار

دوشنبه 13 دسامبر 2010 اولین روز کاری من در کانادا شد.
کارم رو دوست دارم. نوع کارم به رشته ای که اینجا خوندم خوب مربوطه، همکارهام دوست داشتنی هستن. رفت و آمدم با مترو. محیط کارم خیلی خوبه. جاش هم همینطور.

امیدوارم همه کسانی که برای هدفشون تلاش میکنن، نتایج دلپذیری بگیرن.

زندگی من از کودکی تا اواخر دهه بیست سالگی تحولات زیادی به خودش دیده. هیچ دوره ای آروم و بی دغدغه نمونده. امیدوارم از این به بعد دریا آروم و ساحل آفتابی باشه.

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

زندگی در میان سایر اهالی کره زمین

زندگی در تورنتو من رو با آدمها و فرهنگهای زیادی آشنا کرد. تو این مدتی که اینجا بودم دوستان زیادی پیدا کردم که گروه زیادیشون مربوط میشن به دانشگاه، گروهی دوستان قدیمی همسرم، گروهی مربوط به برنامه های متفرقه که شرکت کردم و عده کمی از دوسنانم هم به طور اتفاقی تو مسیر زندگیم پیدا کردم.
اینجا دوستان بسیار عزیزی از ملیت های ایرانی، کانادایی، چینی، روس، آلمانی، کره جنوبی، کوبایی، برزیلی، بلاروس، تایوانی، هندی، پاکستانی، افغانستانی، فیلیپینی، سوریه ای، بنگلادشی، سریلانکایی، اروپای شرقی ... دارم.
زندگی با این همه آدمهای رنگ و وارنگ خیلی چیزها به من یاد داد. یکیش اینکه روحم رو لطیفتر کرد. احساس میکنم آدم مهربونتری شدم. همه آدمها رو مستقل از رنگ و نژاد و زبانشون مثل هم میبینم و دوست دارم. نه اینکه خودم بخوام نه. محیط روم تاثیر گذاشت. رفتارهای زشت و زیبا دیگران اینا رو بهم یاد داد. دیدم هر آدمی هر ظاهری که داشته باشه برای کس یا کسانی واقعا عزیزه، همونطوری که اگه کسی از ما، بچه ای نه چندان زیبا داشته باشه، با تمام وجود بهش عشق میورزه یا اگه پدر و مادرش چندان کلاس اجتماعی بالایی نداشته باشن، براش عزیزن و خیلی دلش میشکنه اگر از کسی نسبت بهشون بی احترامی یا کم احترامی ببینه.
یکی دیگه اینکه از نگاه دیگران هم زندگی رو دیدم و با فرهنگ و عقاید بقیه آدمها آشنا شدم. مثلا اینکه با اهالی هند و پاکستان و بنگلادش و سریلانکا و اون نواحی، تعارف الکی نکم که به احتمال قریب به یقین تو هوا میگیرنش! و ممکنه عواقب پشیمون کننده ای در پیش داشته باشه، پشیمونی هم که فایده نداره. یا مثلا آدمهای روسیه و اون حوالی تعداد گل زوج رو برای ابراز غم و ناراحتی به هم میدن و تعداد فرد رو برای شادی و کادو استفاده میکنن. یا مثلا چینی ها و کشورهای همسایه عدد 4 رو بد میدونن (4و 14و 24و 34و ...) در حالیکه سایر مردم دنیا 13 رو خوش یمن نمیدونن. یه نکته بامزه: تو اتیوپی بعد از ازدواج، مردها فامیلی شون رو عوض میکنن و فامیلی خانومشون رو میگیرن! (بازم به اتیوپی!) مردم آمریکای مرکزی خیلی خیلی مهربون و خونگرم و اجتماعی هستن، راستی اگه یه آقای برزیلی تازه وارد رو دیدین که هرروز با همه، خانوم و آقا روبوسی میکنه، بدونین هیچ منظور بدی نداره (گفتم که یه وقت کسی غیرتی نشه، نه اینکه سو استفاده کنن بقیه ملل!). دیگه دیگه... آهان شنبه ها جهودها دست به هیچ وسیله برقی (کلا هر چیز غیر بدوی!) نمیزنن، تا اینجاش رو که به احتمال زیاد میدونین، اما اما ! کلاه شرعی : همه چیزهاشون شنبه ها رو تایمره. مثلا به کلید برق دست نمیزنن ولی تایمر سر وقت تنظیم شده برق رو قطع میکنه. یه چیز جالب تر: اگه شنبه ها برین تو 1 برجی تو مناطق جهود نشین، یکی از آسانسورها، تو هر طبقه وای میسته. حالا خدا نکنه یک تازه وارد از همه جا بی خبر بخواد بره طبقه مثلا 40!
دیگه اینکه پاکستانی ها رو خیلی نمازخون و روزه بگیر دیدم، ژاپنی ها رو خیلی مودب، چینی ها رو سختکوش و هندی ها رو سمج!
آسیایی ها خیلی به درس بچه هاشون و انواع و اقسام کلاسهای فوق برنامه اهمیت میدن. شنیدم که درصد بالایی از زنان فیلیپینی برای کار به سایر نقاط دنیا مهاجرت میکنن، درحالیکه درصد زیادی از زنان تایلندی برای کار تو کشورشون می مونن.
و دیدم و شنیدم خیلی موارد جالب دیگه در مورد بقیه اهالی کره زمین که این روزها برام خیلی کوچیک شده! چون اینجا تورنتوست! جایی که هر گم شده ای داشته باشین پیدا میکنین. (این آخری جدی بود!)

دیروقت

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

فقط خواستم امروز رو اینجا ثبت کرده باشم.
5 November
خدایا مرسی مرسی مرسی

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

فعلا

حسابی اینترنت بازی کردم که تا برگردم خیلی بهم فشار نیاد!
تقریبا جمع وجور کردم. البته 1 سری کارهای شخصی هنوز مونده. تا دقیقه 90 هم هنوز دقایقی باقیست!
چند ساعت دیگه میریم فرودگاه. دیروز 1 کار خیلی مفید کردم و 1 امتحان نسبتا سخت رو پاس کردم. حالا با خیال راحت میرم.
صبح مامان زنگ زده میگه دارم لحظه شماری میکنم، بهش گفتم تو رو خدا زیاد خوشحال نشو که برای برگشتنم هم خیلی غمگین نشی.
خیلی خوشحالم که دارم میرم ببینمشون ولی اگه بگم از الان از فکر قورت دادن بغض هنگام خداحافظی غم دارم بیراه نیست.
خدایا به امید خودت

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

پاییز فرا رسید

چند روزه که هوا پاییزی شده. باد خنک می وزه و آسمون ابریه. هنوز همه جا سبزه ولی فکر میکنم وقتی برگردم همه جا رنگ و وارنگه شایدهم یه دست سفید باشه.
زمستون پارسال خیلی با ما که اول راه بودیم همراهی کرد ولی امسال مثل اینکه میخواد شکوه و ابهت خودش رو نشون بده. من زمستون رو هم دوست دارم. سفید و پاکه. همه رو دور هم تو خونه ها جمع میکنه. من رو یاد قصه خوندن پای شومینه هیزمی میندازه، وقتی بیرون تاریکه و صدای باد سرد میاد و تو از حموم آب گرم اومدی، لباس گرم و راحت پوشیدی، روی صندلی ننویی نشستی و داری 1 چیز گرم می نوشی و قصه می خونی.
چقدر وقت کمه. چقدر زود زود میگذره. چقدر کار ناتموم دارم. چندین و چند هدف تحقق نیافته دارم... داشتم از این فکرها میکردم طبق معمول این روزها که پیغام بسیار با مسمایی (؟) رسید. 37
راستی عید فطر مبارک. روزه ها قبول باشه. فطریه رو هم فراموش نکنید که مادربزرگم همیشه میگفت مال سلامتیه.