۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

شب یلدا

پارسال این موقع من ایران بودم. دیشب رسیده بودم. شب یلدا خونه خاله مینو بودیم. تینا و احسان هم بودن. اُ راستی کاملیا هم بود. کامی نازنینم! هیچ فکر میکردی چه سرنوشتی در انتظارته...
مامان به کسی نگفته بود که من دارم میام. حتی تا 2 روز قبلش خودم هم نمیدونستم. میخواست همه رو در سورپرایز شدن خودمون شریک کنه.
تو فرودگاه وقتی مامان و بابا رو دیدم انگار داشتم خواب می دیدم. دفعه قبل که باهاشون خداحافظی کرده بودم، معلوم نبود دیگه کی ببینمشون.
مامان گلم! چقدر دلم برات تنگ شده امشب. بمیرم برای الهه نازم. الان فیس بوکم رو دیدم، حالم کلی گرفته شد....
شب یلدا مبارک. خیلی باید خوشخال باشم. چون پاییز تموم شده. از فردا روزها رو به بلندی میره. امشب ما یه پارتی مفصل دعوتیم. پات لاکه. ما هم باید اردو به اندازه 8 نفر ببریم. همسرم مستقیم از سر کار رفته. من هم فعلا با موهای خیس حموم کرده نشستم دارم بخش احساسی مغزم رو کپی پیست میکنم اینجا.

هیچ نظری موجود نیست: