۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

روز آخر

امروز روز آخر بود. همه پرزنتیشن داشتن. ما هم. از صبح رفتم. کلی هم شیک و پیک کردم. همه هم. کلی هم بچه ها عکس گرفتن. سر پرزنتیشن ما سالن خیلی شلوغ شد. لیزا هم سوال پرسید. استاد نازنین هم رو کارمون کامنت گذاشت. چقدر دوستش داشتم.
اصلا فکر نمیکردم انقدر دلم تنگ بشه. مثل اینایی شدم که بازنشسته میشن، افسرده میشن. چقدر دلم برای این سال طولانی سخت پر استرس تنگ شد.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
تبریک می گم، امیدوارم همیشه موفق و شاد باشی
مینا