۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

سرمستم

هیچی مثل دیدن 1 دوست قدیمی که 1 عالمه خاطرات خوش با هم داشته باشیم، اونهم بعد از مدتها خوشحالم نمیکرد. دبروز اومد اینجا، شب هم موند، صبح زود هم رفت. 12 ساعت بیشتر نشد ولی خیلی خوب بود. کلی غیبت کردیم و خندیدیم و تجدید خاطرات شد.
همچنان دارم به خودم یادآوری میکنم که تعطیلم که یادم نره خوشحال باشم. از این فرصت استفاده کردیم و خونمون رو نونوار و حسابی تمیز کردیم و چون تمیزی و براق بودن خونه پدیده ای بس نادر و گذراست هی مهمون دعوت کردیم.
راستی در یک اقدام بی سابقه رکورد ورزشی خودم رو شکوندم و در هوای بارونزده و فرحبخش دبروز به مدت 3 ساعت دوچرخه سواری کردم.
دیگه اینکه اینجا مثل یک تکه از بهشت شده. بینهایت زیبا. ای کاش میشد اینهمه زیبایی رو یه جوری منتقل میکردم تا همه لذتش رو بچشن. من که همه اش دارم خدا رو یاد میکنم و سبحان اله میگم.

هیچ نظری موجود نیست: